...ای سرسبز وطن ، آذرآبادگان من...
...از تو جدا يکنفس ، مبادا ايران من...
...روزگارت پر امان ، دور از دست گزند...
...پشت تو بی لرزه باد ، همچنان کوه سهند...
...سرفراز ياور ايران من...
...پر غرور خاک ستارخان من...
...آنکه دلش می زند ، نبض جدايی درباد...
...با او سخن می گويم ، تا نگهدارد به ياد...
آذرآبادگان من؟ ، جان جانان من است
قيمت خون ارس ، رگ ايران من است
خانه شمس و زرتشت آبروی ميهن است
...نزديک تو باشم ، چه در غربت غريب و دور...
...ترا نمی دهم زدست ، ای مرز عشق و شعر و نور...
مگر بی تومی شود ، زمزمه ارس شنيد ؟
مگر بی تو می شود ، به معنای وطن رسيد ؟
...سرفراز ياور ايران من...
...پر غرور خاک ستارخان من
...افسانه عشق و جنون ، رفته زخاطر تا کنون...
...آن تک سوار قصه ها ، با اسب خود شد واژگون...
بس عهدها بسته شد ، ديگر خدا هم خسته شد...
...درکارزار زندگی ، بازوی مردان بسته شد...
ای چرخ ، افسونت چه شد ؟
الوند و سيحونت چه شد ؟
بر تنب کوچک تا ارس
کاوه فريدونت چه شد ؟
صف را طلايه دار کو ؟
آن نقطه پرگار کو ؟
، در شهر آزادی ، دری
بر قامت ديوار کو ؟
...شهنامه خانی دير شد ، سيمرغ در زنجير شد...
...آرش ، کماندار زمان ، آماج زخم تير شد...
فرياد ها بر باد شد ، فرياد زير آب شد...
ارابه ی سردار عشق ، افسانه ای در خواب شد