ايران امروز iran emrooz
(نشريه خبری ـ سياسی الكترونيك)
----------------------------------------------------------------------------------
تاريخ انكيزيسيون اسپانيا
بخش٣
مادريد – رسول پدرام
rpnuri@yahoo.es
جمعه ٤ ارديبهشت ۱۳۸۳
اين گونه تغيير مذهب دادنهای زوركی، اثرات اجتماعی نا مطلوب و پيش بينی
نشدهای در اسپانيا در پی داشت. ديری نپائيد كه اين تازه مسيحیها، از حقوق و
مقامهای اجتماعی كاملاً مساوی با ديگر شهروندان بر خوردار شدند و در نتيجه
درهائی بر رويشان باز شد كه حتّی خواب آن را هم نديده بودند. يهودیهای تيز
هوش و سخت كوش كه خود را از قيد و بَندهای جامعهء بستهء يهودی، رها
میديدند، با سرعتی بی سابقه مقامهای مهّم مملكتی را يكی پس از ديگری در
جامعهء مسيحی اشغال كردند: مقامهای دولتی (كه تا آن زمان خريد و فروش
میشد)، مقام قضاوت، استادی دانشگاه، مقامات كليسائی (كه قابل خريدن بود)،
حتّی اَلقاب اَشرافی و نامهای خانوادگی اَعيان كه فقط از طريق وصلت به دست
میآمد. به همين خاطر بسياری از ثروتمندان مسيحی يهودی الاصل، با طبقات
اشرافی اسپانيا ازدواج میكردند. در آن روزها، عنوانها و القاب دهان پركنی
وجود داشت كه صاحبان آنها جز همين القاب تو خالی، چيز ديگری در بساط
نداشتند. بستن پيمان زناشوئی ميان اين اشراف زادگان آسمان جُل و نودينان
پولدار به نحو چشمگيری گسترش يافت. به طوريكه اصل و نَسَب بسياری از
خاندانهای معروف درباری اسپانيا به همين يهوديان تغيير مذهب داده میرسد.
يكی از همين خاندانها، خاندان سانت آنخـِل (Santángel) است كه خزانه
دار فرناندو و ايزابل بود و همان كسی است كه كريستف كلمب
را به كشف قارهء امريكا و شاه و ملكه را به حمايت از طرح او تشويق كرد
.
اوّلين حاكم شرع اسپانيا
توماس دِ تُركمادا (Tomás de Torquemada) – حكم اعدام بيش از دو هزار نفر را
شخصاً صادر كرد.
يكى ديگر از همين يهودىهاى تازه مسيحى شده، ماركِس دِ ويـِه نا
(Marqués de Villena) بود كه به نوشته تاريخ نويسان، پس از پادشاه، پر
قدرت ترين فرد در اسپانيا به شمار مىرفت. او كه از ايزابل پيش
از ازوادجش با فرناندو، خواستگارى كرده بود هنگام رفتن به يك
جشن عروسى به طرزى مرموز و نا بهنگام فوت كرد.
در سرزمين سلطان نشين آراگون (Aragón)نيز بزرگان جامعه با بستن
پيمان ازدواج با اين يهودیهاى تازه مسيحی شده، با آنها هم خون
میشدند. مادر بزرگ خود پادشاه ، و وزراى عمدهء او همگى داراى اصل و
نَسَب يهودى بودند.
چند قرن بعد، يك پزشك و روان شناس اسپانيائى موسوم به اووراته دِ
سان خوان (Huarte de San Juan) تحقيقاتى انجام داد تا بداند چرا
يهودىهاى تازه مسيحى شده، سريع تر از مسيحىهاى ديگر پيشرفت
مىكردند و نتيجه گرفت كه: «اين راز را بايد در اصل و نَسَب يهودى بودن
اين افراد جستجو كرد زيرا كسانى كه در شرايط دشوار زندگى مى كنند
احساساتى را دروجود خود پرورش مىدهند كه بعدها به شكوفائى سريع
استعدادهاى آنان كمك مىكند.». به عقيده برخى ديگر ازپژوهند گان؛ در
جامعه اى كه اكثر افراد آن بى سواد بودند، يهوديان حتّی فقير ترين
آنان، توجّه خاصّى به تعليم و تربيت مبذول مىكردند، و به فراگرفتن
دانشهائى از قبيل حسابدارى، بازرگانى و پزشكى اهمیّت ويژهاى
مىدادند و بدين سان خود را براى پيشرفت و نيل به آيندهای بهتر آماده مى
ساختند.
ترقّى ناگهانى اين يهوديان در عرصهء اقتصادى و اجتماعى، حَسَد و نفرت
مسيحيان را به دنبال داشت. البّته يهوديان فقيرى نيز وجود داشتند و
حتّى مىتوان گفت كه اكثریّت جامعهء يهودی آن روز را افراد فقير تشكيل
میدادند و كسى هم كارى به كارشان نداشت. ولى آنچه كه حسّ حسادت
مسيحيان را بر مىانگيخت، وجود يهودى الاصلهاى انگشت شمارى بود كه
خانههاى مُحَقّر خود در محلههاى يهودى نشين را ترك كرده و در
كاخهاى واقع در بهترين محلاّت شهر ساكن شده بودند و به جاى داشتن
اسمهاى معمولى يهودى، اَلقاب پر طمطراقی را به دنبال اسم خود یَدَك
مىكشيدند. علاوه بر اين، موقع رفتن به كليسا جامههاى زَربَفت بر
تن مىكردند و طبق معمول آن زمان، زينتآلات گرانبها به خود
مىآويختند. مسيحيان چشم ديدن اين دسته از يهوديان را نداشتند. و مردم
حسود نمى توانستند ببينند كه نوهء فلان يهودى كه تا ديروز حتّى جائى
براى مردن نداشت، حالا كلاه مخملى مرواريد نشان بر سر بگذارد، و
نمازخانه ويژه اى براى خود و خانوادهاش در شبستان كليساى شهر داشته
باشد. وقتى كه مىديدند اين نودينان تازه از راه رسيده با اين سر و
وضع در مراسم كليسائى شركت مىكنند، اين عمل را نوعى توهين به مقدسات
مذهبى خود تلقّى مىكردند. از نظر آنان اين گونه تغيير مذهبهای فرصت
طلبانه، فقط اهرمى بود براى گشودن راه برای پيشرفتهاى اجتماعى و نه
اعتقاد راسخ به مَسيحیّت.
تخمى كه از شكّ و بد بينى در زمين رَشك و حسادت كاشته شده و با آب
كينه و نفرت آبيارى شده بود، كم كم به صورت بوتهای از «يقين» سر از
خاك به در آورد. شايع شد كه يهودىهاى مسيحى شده، مخصوصاً ثروتمندان
آنها، همچنان در خفا به حفظ دين قديمى اجدادی خود ادامه مىدهند. به
اين ترتيب، حسّ حسادت مردم عوام در قالب ابراز تعصّبات مذهبى شكل
گرفت و بهانه به دست مسيحيان قديمى داد تا از طريق آن دقّ دلی خود را بر
سر يهودی و مسلمان تازه مسيحی شده خالی كنند. جرج هنری بارو [1]
(George Henry Borrow) مىنويسد: «هيزمی كه وجود يهودى، عرب مسلمان و
پروتستان را در خود مىسوزاند، با آتش رَشك و طمع شعلهور مىشد واگر
كولىاى نيز ثروتى داشت بدن او را هم در شعلههاى خود مىبلعيد...». در
عوض اگر ذغال فروشى فقير سرش را مىانداخت پائين و به عبادت خود
ادامه مىداد، انكيزيسيون با او كارى نداشت
.
شاه و ملكهء كاتوليك
هنگاميكه فرناندو و ايزابل (فرديناند و ايزابلا) با عنوان
«شاه و ملكهء كاتوليك» در سال 1469 بر تخت سلطنت اسپانيا جلوس كردند، اين
كشور به كشتى توفان زدهء بدون بادبان و كشتىبانی شباهت داشت كه در
حال غرق شدن بود. اين شاه و ملكه كه مُصَمّم بودند تا سر و سامانى
به وضع اقتصادى كشور بدهند و تصميم گرفتند با مشتى آهنين حكومت كنند،
و با سرِ جاى خود نشاندن اشراف لِجام گسيخته، دل رعايا را به دست آورده
و آنها را راضی نگه دارند. اين شاه و ملكه هم مانند هر حاكم مُستَبّدى
ديگری كوشيدند تا جامعهاى يك دست و يك رنگ باب دل خواه خود ايجاد كنند.
و براى رسيدن به اين هدف، مىبايست آنچه را كه رنگ ديگرى داشت از
بين مىبردند و از سر راه بر مىداشتند.
ولى نقشههائى را كه اين زن و شوهر در سر مىپروراندند با خواست جَرگه
سالارى (اُلگارشی)ِ يك گروه سرمايه دار تازه مسيحى شده كه با قدرت
روز افزون خود مقامهاى بالاى دولت و كليسا را قبضه مىكرد، در تَضاد
بود. يهودیهاى تازه مسيحى شده با پول و ثروت خود، به بسيارى از
خاندانهاى اَشرافى اسپانيا، كه پادشاه و ملكه خواهان كاهش قدرت
آنان بودند، تاب و توان مىبخشيدند. اين نودينان مسيحى همراه با
يهوديان ديگرى كه هنوز مذهب خود را تغيير نداده بودند، مانعى بر سر
راه يك پارچگی ملّى و مذهبى در كشورايجاد مىكردند. كشورى كه از
قومهائی مختلف با زبان، سُنَن و آداب و رسومی تشكيل شده بود كه از
منطقهاى به منطقهء ديگر فرق میكرد و تنها وجه مُشترك ميان آنان
مذهبشان بود. چنين جامعهای كه ساختاری مبتنی بر مذهب داشت نمىتوانست
اقلیّتها(يهوديان و مسلمانان)؛ افرادى را كه با طبقه حاكم اقتدارگرا
هم عقيده نبود و يا آنهائی را كه تفسير دگرگونهاى از مذهب داشتند
(مانند پروتستانها، روشنفكران مذهبى، اشراقيون و صوفی مسلكان) تحمّل كند.
در نتيجه كمر به نابودى همهء آنها بست.
نه شاه و ملكه، و نه تودهء عادی مردم، هيچكدام چشم ديدن يهودیها و
مسلمانان تازه مسيحى شده را نداشتند. حسّ تنفّر نسبت به اين گونه
افراد، نظم عمومى جامعه را بر هم مىزد. چند سال قبل حملاتى عليه
افراد نودين و يهوديان صورت گرفته بود كه طى آن عدّهاى كشته و
زخمى شدنه بودد. در يكى از اين درگيرىها رئيس گارد سلطنتى هم كه قصد
ميانجيگرى داشت به قتل رسيد. همهء اين حوادث زنگ خطرى بود براى
سران حكومت. پرواضح است كه در چنين مواردى بايد هوای تودهء مردم را
داشت. بنا براين، از ميان بر داشتن نودينان و دگر انديشان مىتوانست
وسيلهء مؤثرى براى كسب محبوبیّت در ميان مردم و در نتيجهء دوام حكومت
باشد.
دو دليل، يكى اجتماعى و ديگرى سياسى، بر شاه و ملكه حُكم مىكرد كه
در قَلع و قَمع دگر انديشان و نو دينان، روحانيان را تقويت كنند و با آنان
هم صدا شوند.
از اين گذشته، ايزابل، اين
ملكه مذهبى دو آتشه نيز، به اين ترتيب فرصت مى يافت تا سرزمين تحت
فرمانروائى خود را از وجود مسيحىهاى دروغين نيز كه او آنها را خطرى
بالقّوه براى مذهب مىدانست، پاك سازى كند. از طرفى ديگر، فرناندو
نيز كه به اندازه ايزابل، تعصّبات مذهبى نداشت، دو دليل خاصّ
خود را براى انجام اين كار داشت، يكى اقتصادى: محكم پر كردن
پايههاى مالى كشور با اموالى كه از نودينان مُصادره مى شد و ديگرى
سياسى: از پيش پا برداشتن قيد و بندهائى كه قوانين محلّى آراگون
براى پادشاه ايجاد كرده بود. به همين جهت بر پائى يك سازمان تفتيش
عقائد با پول و سرمايه دربار قوام اجتماعی و دوام سياسی رژيم را تضمين
مىكرد.
اين شاه و ملكه كاتوليك، تصميم خود را گرفته بودند و فقط دنبال يك
دست آويز قانونى مىگشتند تا با تَمَسك به آن، حساب آن اقلیّتى را
كه خود را هم طراز طبقه حاكم مىدانست، برسند. چه بهانهاى بهتر از اين
كه كسى يهودى و يا مسلمان زاده باشد، ثروت هنگفتى هم اندوخته باشد و
مردم هم بگويند كه مسيحى بودن او دروغ بوده و او مخفيانه به انجام
فرايض مذهبى اجدادی ادامه میدهد. بنابر اين مىبايست به همين بهانه
چسبيد و اين شايعه را هر چه بيشتر در سطح جامعه تقويت كرد.
زرنگى فرناندو
در سال ۱۴۷۸(۸۵۷ هجرى شمسى)، فرناندوی كاتوليك موفّق شد كه
اجازهء اِنتصاب دو و يا سه روحانى مورد اعتماد خود را به عنوان حاكمان
شرع، از پاپ بگيرد. هنگامى كه پاپ اعظم پاى فتواى خود را مُهر
مىكرد، هرگز فكر نمى كرد كه با اين كار دارد به خلق تشكيلات غول
پيكرى مُتَشَكّل از دادگاههای شرع و سازمانهای پليسى سركوبگر مشروعیّت
مىبخشد كه جز در جهت حفظ منافع نهانى فرناندوی تيز هوش و
حيلهگر، عمل نخواهد كرد. مدّتى بعد، پاپ به اشتباهى كه كرده بود پى
برد و در صدد رفع آن برآمد. ولى ديگر دير شده بود و هرگز به انجام اين
كار موفّق نشد. زيرا پس از پنج سال دست و پنجه نرم كردن با پادشاه
اسپانيا و كِش و قوسهاى پيچيدهء ديپلماتيك، فقط وضع را از آن چه كه
بود، بدتر كرد. در عرض اين پنج سال، پادشاه اسپانيا موفّق شد كه
امتيازهاى بيشتری از پاپ بگيرد كه از آن جمله است: افزايش تعداد حُكّام
شرع به هفت نفر و كسب اختيارات لازمِ در تعيين حُكّام شرع ديگر به
ميل و صلاح ديد خود و بدون مشورت با دربار پاپ. با اين بازى ماهرانه،
فرناندو توانست سازمان انكيزيسيون (امر به معروف و نهی از مُنكَر)
قرون وسطائى و عقب مانده كليسائى را تجديد سازمان داده و آن را طبق
الگوهاى حكومتى دربار به عنوان تشكيلاتى نوين به خدمت دولت درآورد.
در آراگون نيز، كه قوانين دست و پاگير قديمى از اختيارات پادشاه
مىكاست، يك سازمان مستقل تفتيش عقائد كه مستقيماً از پادشاه دستور
مىگرفت بر روى همه آن قوانين خطّ بُطلان كشيد.
بعدها موقع اشاره به درگيرىهاى فيليپ دوم و رئيس دفترش موسوم
به آنتونيو پِرِز (Antonio Pérez) به تفصيل به اين نكته خواهيم
پرداخت.
شروع اعدامها
در اواخر سال 1480(۸۵۹ هجرى شمسى)، دو نفر از حاكمان شرع، كه اجازه
نامهء پاپ را در دست داشتند، راهی شهرسِویّا (سويلSevilla - ) شدند.
اين شهر يعنى پر جمعیّت ترين شهر كشور كه در عين حال بيشترين جمعیّت
نودين و پولدار و با نفوذ در آن جا زندگى مىكرد، عمداً براى زهر چشم
گرفتن از مردم، انتخاب شده بود. اوضاع در شهر داغ بود و داغ تر هم
مىشد، زيرا يكى از واعظان معروف اين شهر موسوم به آلونسو دِ اوخِدا((Alonso
de Ojeda روزهای يكشنبه هنگام برگزارى مراسم عشاء ربّانی با ايراد
خطبههای آتشين، مردم را عليه نودينان و يهوديان تحريك مىكرد. و
مؤمنان نيز كه اَفرادى عامى، بی سواد و ناآگاه بودند با شعارهای خود
حرفهاى او را تأييد مىكردند.
قبل از اينكه حاكمان شرع، وارد شهر شوند عدّهای از مؤمنان كه بيشتر جا
نماز آب میكشيدند تا شهر كارمونا (Carmona) واقع در ۴۱ كيلومترى سویّا به
استقبال آنان رفته بودند و عدّهاى ديگر نيز در يك فرسخى انتظار تشريف
فرمائىشان را مىكشيدند تا آنها را با تعظيم و تكريم هر چه تمامتر وارد
شهر سازند. اين دو مقام مذهبى پس از نزول اِجلال به شهر، در اولیّن
اقدام خود دستور دادند تا يك راهپيمائى با شكوه با حضور همهء مردم به
راه بيفتاد. به طوريكه مورّخان نوشتهاند اين راهپيمائى مذهبى با
شكوه و جلال هر چه تمامتر توسط مردم بر گزار شد. و مىتوان هنگام
برگزارى آن، وضع شهر را مُجّسم كرد: لحظه تسويه حساب با دگرانديشان
فرا رسيده بود.
طبيعى است كه در چنين اوضاع و احوالى، نودينان كه بعضى حتّى عضو
انجمن شهر و برخى نيزاز بازرگانان به نام بودند، احساس خطر كردند و
براى چاره جوئى جلسهای تشكيل دادند. به طوريكه نوشتهاند از جمله
افراد حاضر در اين جلسه، يك يهودی سر شناس به نام سوسون (Susón) بود كه
دخترزيبائی به سوسانا (Susana) داشت كه به او "خوشگله" میگفتند. در اين
جلسه، حاضران مراتب نگرانى خود را ابراز كردند و وقتى كه لحظه يافتن
راه حلّى براى اين مُشكل فرا رسيد، تصميم گرفته شد: « حال كه آنها
به قصد كشتن ما مىآيند، يك نفرهر چند نفر را كه مىخواهد از ميان افراد
مورد اعتماد انتخاب كند و دستهای تشكيل دهد، يك نفر هم هر قدر مىخواهد
پول بردارد». به اين ترتيب به تعداد افراد، پول و اسلحه پخش شد تا
به گفته خودشان: «... برای اين كه انتقام خودمان را از دشمن بگيريم». و
حتّى در باره ترور حاكمان شرع نيز بحث شد. ممكن است امروزه چنين فكرى
احمقانه به نظر برسد، ولى در آن سالها كه به خاطر يك مَن كاه و جو،
مردم دل و روده يكديگر را به زمين مىريختند، كشتن آدمها امرى عادى
به شمار مىآمد.
در يك مورد نيز طرح توطئهاى عليه جان يكی از حاكمان شرع، كشف و
خُنثى شد. به دنبال كشف اين توطئه نودينان مظنون به شركت در آن،
دستگير و مجازات شدند.
روز ششم فوريه سال ۱۴۸۱ (برابر با شانزدهم بهمن ماه سال ۸۵۹ هجرى
شمسى) اولين حكم دادگاه شرع به مرحله اجرا در آمد كه طى آن شش
مَتهم زنده در آتش سوزانده شدند. از جمله اين افراد يكی هم سوسون بود كه
چند سطر بالا تر اسمش برده شد. همراهان اين مرد نيز همگى از ثروتمندان
شهر بودند. در يكى از نوشتهها قيد شده است كه: «مال و مُكنَت آنها
نتوانست باعثرهائىشان بشود». ولی آنها هنگام مرگ يك لحظه هم وقار و
متانت خود را از دست ندادند و با آغوش باز آن را پذيرا شدند. حتّی هنگاميكه
يكی از آنها را در حالی كه يوغ زُمختى به گردنش بسته بودند و بر گِل
و لاى روى زمين مىكشيدند تا پای چوبهء دار ببرند، در يك لحظه سر خود را
بلند كرده و خطاب به يكى از افرادی كه در كنار خيابان به نظاره
ايستاده بود، گفت: «اگرزحمت نباشد گوشهء اين شال گردن ابريشمى مرا
بينداز روى دوشم تا كثيف نشود».
قتلگاهى (محل اِعدام) كه سوسون آن را با مرگ خود افتتاح مىكرد،
سكوى چهار گوشى بود ساخته شده از مصالح سنگی كه در چهارگوشه آن
مجسمههائى گَچى از پيامبران بنى اسرائيل قرار داشت. مىگويند هزينه
نصب اين مجسمهها را يكى از افراد سرشناس محلى، به نام دِزا (Deza)
مُتَقبّل شده بود كه به خاطر همين خوش خدمتى به رياست ادارهء اموال
مصادره شده (معادل بنياد مُستَضعفان) گُمارده شد. ولى چندى بعد وقتى
كه معلوم شد خود او نيز يهودى الاصل بوده است در همان قتلگاهى كه خود
يكى از بنيان گذارانش بود و در ميان همان چهار مجسمهاى كه خود نصب
كرده بود به ميان شعلههاى آتش افكنده شد و پاداش كار خود را گرفت.
از اين اِعدامها كه به نام خدا انجام شده است نه فقط رواياتی بر
صفحات تاريخ ثبت شده است، بلكه هنوز هم داستانهائى درباره آنها بر سر
زبانهاست. طبق يكى از همين داستانها، دختر سوسون معروف به
«خوشگِلِه» با مردى از مردان سرشناس مسيحى شهر، روابط عاشقانه داشته
است. يك شب وقتى كه اين مرد براى ديدن معشوقه به خانه او مىرود،
با كمال تَعَجب مىبيند كه عدهاى در زير زمين خانه جمع شدهاند و
مراسم مذهبى يهودى به جا مىآورند.
و امّا بشنويم از سرنوشت اين دختر، كه خواسته و يا ناخواسته قوم خود و
يهوديان از دين برگشته و يا نگشته را به روز سياه نشاند. دادگاه شرع
تمامى اموال خانواده او را ضبط كرد و او را فقط با لباسى كه بر تن
داشت آواره كوچه و خيابان كرد. سرانجام چون ديد كه جز زيبائى و تحقير
و نفرت يهوديان و مسيحيان چيزى ديگرى برايش باقى نمانده، مجبور شد
براى سير كردن شكم خود فاحشگى كند. روز به روز بر فَلاكت و بدبختى او
افزوده مىشد و هم چون سكّهاى تقلبى دست به دست مىگشت، بى آنكه
در دست كسى بماند. عاقبت معشوقه يك عطّار شد. هنگامی كه مرگ خود را
نزديك ديد، وصیّت كرد كه پس از مرگش سر او را بر سر در خانهاى كه در
آن زندگى كرده بود آويزان كنند، تا درس عبرتى براى ديگران و بخششى
باشد براى گناهانش.
طبق يك متن قديمى اسپانيائى: «جُمجُمه سر او در ديوار جلوئى مُشرِف
به خيابان آگوا (آبAgua =) و كوچهاى كه به خيابان آلكازار
(Alcázar) مُنتهى مىشود و جوى آبى در آن وسط جارى است، - قرار دارد.».
اگر روزى گذرتان به شهر سویّا افتاد، به راحتى مىتوانيد خيابان
آگوا را در محلّه سانتا كروز پيدا كرده و خانهء اين دختر را در
ميدانگاهى كوچكى كه در ابتداى خيابان قرار دارد ببينيد. البته
ساختمان زياد قديمى نيست ولى بر پيشانى سر در آن يك قطعه كاشى به
صورت قالب جُمجُمه سر اين زيبا روى يهودى ديده مىشود.
دنباله در جمعهء هفتهء آينده
بخش نخست مقاله
بخش دوم مقاله
---------------------------------------
[1] – George Henry Borrow (1803 – 1881) نويسنده، زبان شناس و جهانگرد
انگليسی كه بيشتر مسافرتهای خود را با پای پياده انجام داده است. وی تحقيقات
بسيار ارزندهای در بارهء كولیهای اسپانيائی دارد كه در كتابی به نام "The
Zincali: An Account of the Gypsies" (زينكالیها: گفتاری در بارهء كولیها)
به چاپ رسيده است. اثر معروف ديگر او كتاب سه جلدی "The Bible in Spain"
(انجيل در اسپانيا) نام دارد.
|