Home Up Feedback Contents Search

   تار نمای دل باخته ایران

 

 

 

 

 

ايران امروز   iran emrooz (نشريه خبری ـ سياسی الكترونيك)
----------------------------------------------------------------------------------

تاريخ انكيزيسيون اسپانيا ١

مادريد – رسول پدرام

مترجم رسمی زبان اسپانيائی
rpnuri@yahoo.es
پنجشنبه ٢٠ فروردين ۱۳۸۳

من اين حروف نوشتم، چنانكه غير ندانست،
تو هم ز روی كرامت چنان بخوان كه تو دانی.
«حافظ»


انكيزيسيون (سازمان امر به معروف و نَهی از مُتكَر) كه در آغاز برای اشاعه و ترويج دين ناب عيسوی، بر قراری حكومت عدل مسيح و ريشه كن كردن كُفر و اِلحاد به وجود آمده بود؛ در اندك زمانی به يك تشكيلات عريض و طويل برای ايجاد خوف و وحشت و ارضاء اَميال ساديستی روحانيانی مُبدّل شد كه دادگاه‌های شرع وابسته به آن را اداره می‌كردند. اين سازمان چند سال پس از تأسيس خود، اوّل به جان يهوديان افتاد و سپس يقهء مسلمان‌ها را گرفت تا قبول مسيحیّت بكنند. پس از اينكه روحانيان انكيزيسيون مليون‌ها يهودی و مسلمان را به زور چماق غسل تعميد دادند، آنگاه به جان مرده‌هايشان افتادند تا پس از نَبش قبر، استخوان‌های آنان را طبق مراسم مسيحی خاك سپاری بكنند. چندی نگذشت كه مأموران انكيزيسيون و يا «ادارهء مُقَدّس» شروع كردند به موش دوانی و فضولی در زندگی خصوصی مردم جامعه؛ از خوردن و خوابيدن گرفته تا روابط زناشوئی، طرز لباس پوشيدن زن‌ها و عادات ماهانه و غيره كه عكس العمل مردم كوچه و بازار را در قالب صد‌ها لطيفه و ضرب المثل عاميانه به دنبال آورد. در بخش‌های مختلف اين كتاب به برخی از آن‌ها اشاره شده است.
انكيزيسيون در طول سه قرن موجودیّت خود بيش از سيصد هزار نفر را در سياهچال‌های خود شكنجه كرد و بيش از بيست هزار نفر از روشنفكران، دگرانديشان و مردم عادی را به اتهام‌های مختلف در آتش سوزاند.
با اينكه بساط اين ادارهء خوفناك در بسياری از كشور‌های اروپائی تا قرن هفدهم بر چيده شد بود؛ ولی دادگاه‌های آن تا سال 1834 در اسپانيا هم چنان به فعالیّت خود ادامه می‌داد. هر چند در اين سال، مجالس قانونگذاری اسپانيا، رأی به انحلال كامل و از بين بردن آثار آن دادند، ولی در مدّت چهل سال حكومت ديكتاتوری ژنرال فرانكو (كه فردی مؤمن و مكتبی بود) و حتّی سال‌ها پس از مرگ او نيز، در اثر اِعمال فشار اُسقُف‌ها و كاردينال‌ها كسی نمی‌توانست در بارهء جنايت‌های اين سازمان مخوف به تحقيق و پژوهش بپردازد و در تأييد ادعای خود به اين ضرب المثل قديمی اسپانيائی اِستناد می‌كردند كه می‌گويد:
"Con el Rey y Santa Inquisición ¡Chitón!" (يعنی در بارهء ادارهء مُقَدّس و پادشاه، حرف نباشد).
در حال حاضر طبق بَند 3 از مادّه 16 قانون اساسی فعلی اسپانيا، « مذهبی، به عنوان مذهب رسمی كشور وجود ندارد» و طبق مادّهء 26 همان قانون، تشكيل دادگاه‌های ويژه (از قبيل دادگاه ويژهء روحاتیّت، دادگاه ويژهء مطبوعات، دادگاه ويژهء رسيدگی به جرائم كارمندان دولت و... هر دادگاهی كه منحصراً به منظور رسيدگی به جرائم و تخلّفات طبقه و يا صنف خاصّی تشكيل شود، اكيداً ممنوع است. و به بركت دمكراسی حاكم بر اسپانيا، امروزه در‌های تمامی آرشيو‌های محرمانه انكيزيسيون بر روی پژوهشگران باز است و اسناد و مدارك دادگاه‌های شرع آن در اختيار اهل تحقيق قرار دارد.
امروزه هر كسی با برخورداری از مقدار كمی فهم و شعور از خود می‌پرسد آيا دينی كه عطیّه الهی به اين بشر خاكی محسوب می‌شود، بدون زندان و شكنجهء افراد نمی‌تواند به حيات خود ادامه بدهد؟ و آيا واقعاً وجود انكيزيسيون به نفع روحانيان مسيحی تمام شد و يا به ضرر آنان؟ وانگهی از اين همه قتل و شكنجه چه سودی عايد مسيحیّت گرديد؟
اين كتاب كه با استفاده از صد‌ها سند و كتاب و اثر تحقيقی معتبر به لاتين، اسپانيائی قديم و جديد، ايتاليائی و انگليسی به رشتهء تحرير در آمده است، قبل از انتشار و به تدريج در همين سايت از نظر خوانندگان و علاقمندان به مطالعهء اين گونه مطالب می‌گذرد. فهرست منابع مورد استفاده با ذكر نام مؤلّف، تاريخ و محلّ انتشار و غيره، در بخش "كتاب شناسی"، جهت اطّلاع دانشجويان و ساير مراجعان درج شده است.




بخش يكم


هنگامی كه سربازان ناپلئون به كاخ مقرّ انكيزيسيون در مادريد، هجوم بردند؛ با استقبال و تعريف و تحسين ساختگی رئيس آن سازمان رو به رو شدند كه ردا و قبای روحانیّت بر تن، به به ، چَهچَه گويان به پيشوازشان آمده بود. آنان پس از ورود، متوجّه شدند كه درون كاخ به طرزی باور نكردنی مجلّل و پر از زرق و برق بود: آجر‌های مرمری كف كاخ با سليقهء زياد كنار هم كار گذاشته شده بود و محراب‌ها و تنديس‌های مسيح در همه جا به چشم می‌خورد. اشياء زيتنی گران بهائی نيز در آن جا قرار داشت كه نمی‌شد ارزشی برای آن‌ها قائل شد. ولی از سياه چال‌های مخوف انكيزيسيون كه در بارهء آن‌ها، داستان‌ها بر سر زبان‌ها بود، اثری ديده نمی‌شد. تا اينكه ناگهان فكر بِكری به ذهن يكی از افسران فرانسوی رسيد. او سطل آبی بر داشت و بر كف كاخ ريخت و دستور داد آجرِ جاهائی را كه آب در آن جا به پائين نَشد كرده بود بردارند.
پس از برداشتن آجرها، سالن محاكمات و دفاتر خوفناك آن به انضمام سلول‌هائی كه هنوز در پاره‌ای از آن‌ها بقايای اجساد انسانی ديده می‌شد، پديدار گردد. محكومان را آن قدر در اين سلول‌ها نگاه می‌داشتند كه مرگ به نجاتشان بيايد. البتّه در اين سلول‌های زير زمينی منفذ‌هائی نيز برای تهويه وجود داشت، ولی نه به خاطر تنفّس قربانيان، بلكه فقط به اين خاطر كه بوی تعفّن گوشت گنديدهء زندانيان، مَشام اعضاء و مأموران ادارهء مقدس را آزار ندهد. سربازان فرانسوی در يكی از اين سلول‌ها به حدود 100 زندانی از زن و مرد برخوردند كه لخت مادر زاد برای فرا رسيدن لحظهء مرگ خود دقيقه شماری می‌كردند. در ميان ابزار‌های شكنجه (كه سربازان فرانسوی، آزمايش‌هائی با استفاده از آن‌ها، روی خود مأموران انجام دادند)، مجسمه‌ای درب دار نيز از حضرت مريم وجود داشت، كه درون آن پر از ميخ‌های نوك تيز بود. زمانی كه زندانی را درون آن قرار می‌دادند، ميخ‌ها به تن او فرو می‌رفت و او را در دَم روانه دنيای ديگر می‌كرد. اين نوع مجسمه‌های شكنجه در زبان اسپانيائی Doncella de Hierro (دوشيزهء آهنين) و در زبان انگليسی Iron Maiden، ناميده می‌شود.
طبق اسناد موجود، كاخ مقّر انكيزيسيون در ليسبون ( Lisboa- پايتخت پرتغال)، به مراتب خوفناك‌تر از اين جا بوده است: بنائی وسيع و مستطيل شكل با باغی در وسط. در سياه چال‌های طبقهء هم كف و طبقهء اوّل آن اثری از پنجره و يا روزنه‌ای ديده نمی‌شد. به طوريكه پس از بستن در‌ها، تاريكی مطلق همه جا را فرا می‌گرفت. در سلول‌های طبقهء دوم منفذ‌هائی دود كش مانند تعبيه شده بود كه از درون آن فقط می‌شد آسمان را نظاره كرد. در هر يك از ديوار‌های اين بازداشتگاه‌ها، سوراخی دخمه مانند قرار داشت كه به راهروئی مخفی منتهی می‌شد و از طريق آن مأموران می‌توانستند بدون آنكه كسی متوجّه حضورشان باشد، به حرف‌های زندانيان گوش كنند و يا حركات آنان را زير نظر بگيرند. در اين راهرو‌ها صندلی‌هائی هم قرار داشت كه يك مأمور با نشستن بر روی آن‌ها و تنها با يك حركت سر از سوئی به سوئی ديگر، می‌توانست در آن واحد دو بازداشتگاه را زير نظر داشته باشد. روزی كه اين دستگاه مخوف سقوط كرد، مردم بعضی از در‌ها را با فشار باز كردند و به بقايای اجسادی بر خوردند كه در ميان آن‌ها قطعاتی از لباس يك كشيش تارِك دنيا نيز ديده می‌شد. در بعضی از سلول‌ها بر روی طاقچهء زير منفذ هواكش، تيغه كشيده بودند و اين امر نشان می‌داد كه زندانی داخل سلول فوت كرده و جسد او را در همان جا و در داخل ديوار دفن كرده اند. هنگام فرا رسيدن لحظهء مرگِ اين گونه زندانيان، آن‌ها را مجبور می‌كردند كه وارد سوراخ هوا كش بشوند و بلافاصله روی پا‌ها و قسمت پائين بدن تيغه می‌كشيدند و قسمت بالای نيم تنهء آن‌ها را با آهك زنده می‌پوشانيدند. آهك زنده در اندك زمانی باعث مرگ و سپس نابودی بدن انسان می‌شود. در پاره‌ای از اين سياه چال‌ها تشك‌هائی نيز به دست آمد كه بعضی كهنه و برخی نسبتاً نو بود، و به اين ترتيب خواسته بودند كه در سال‌های آخر، چهره‌ای انسانی از اين ادارهء مُقَدّس ارائه دهند و بگويند كه زندانيان روی تشك می‌خوابيده اند.
آنچه در بالا از نظر شما گذشت، تصوير بسيار مختصری بود از چهرهء خوفناك انكيزيسيون در سال‌های پايانی عمر، كه توسط نويسندگان اسپانيا، ترسيم شده است. پس از اينكه در سال 1834 ميلادی (برابر با 1213 هجری شمسی)، بساط اين سازمان برای هميشه بر چيده شد، آثار ادبی زيادی با الهام از شكنجه‌های ساديستی، سياه چال‌های خوفناك، كور دلی‌های مذهبی، سكس و احساسات عاشقانهء دوران حكومت روحانيان بر جامعه به رشته تحرير در آمد كه در اروپا خوانندگان پر و پا قرصی پيدا كرد.
انكيزيسيون در واپسين لحظات حيات خود به درخت تنومند و پوسيده‌ای مبدّل شده بود كه سايه و نام وحشت زای آن هم چنان لرزه بر اندام افراد جامعه می‌افكند. هنگامی كه اين درخت پوسيدهء تنومند فرو افتاد هر كسی به سهم خود و برای گرمی بازار هيمه‌هائی از تنهء آن بر داشت. ليبرال‌ها گناه عقب ماندگی و انزوای اسپانيا را در مقايسه با ديگر كشور‌های اروپائی و همچنين رواج بزدلی و سخن چينی در دنيای اسپانيائی زبان و پاره‌ای ديگر از عادات نا پسند و صفات نكوهيده مردم آن را كه دكتر مارانيون [1] بر شمرده است، به گردن انكيزيسيون انداختند. به عقيدهء اين متفكّران جنبه‌های نفرت انگيز تاريخ و جامعهء اسپانيا را بايد در تأثير منحوس اين گونه دادگاه‌های شرع بر روی مردم اين كشور، جستجو كرد.
انكيزيسيون پس از نابودی، نه تنها به حربه‌ای برای حمله به كليسا مُبدّل شد، بلكه خيلی‌ها نيز از آن برای حمله به همهء آنچه كه نام خدا و دين داشت استفاده كردند. از طرفی ديگر عده‌ای نيز كوشيده اند تا با تمامی قوا، موجودیّت نا موجّه آن را، موجّه جلوه دهند و به گونه‌ای بی فايده به دفاع از انكيزيسيون برخيزند. از جملهء اين افراد از كسانی مانند مِنِندِز پِلايو [2] فيلسوف و منتقد بزرگ اسپانيائی می‌توان نام برد كه عنوان "بزرگ‌ترين اديب و دانشمند" قرن نوزدهم اسپانيا را دارد. ولی دفاع اين گونه انديشه وران بزرگ بی نتيجه بوده و نتوانسته است آبروئی برای دادگاه‌های شرع در اسپانيا دست و پا كند. زيرا ديگر بر كسی پوشيده نيست كه چگونه انسان‌های بی گناه زيادی طی ساليان دراز عمر اين گونه دادگاه‌ها، تنها به جرم تبعیّت نكردن از حرف‌های تو خالی و تكراری روحانيان، كه برخی از آن‌ها خود منشاء انواع فسق و فساد بوده اند، به چوبهء دار آويخته می‌شدند و يا زنده در آتش می‌سوختند. طی قرن‌های متمادی در اثر وجود دادگاه‌های شرع وابسته به انكيزيسيون جوّی از بد گمانی، بی اعتمادی و خبر چينی و جاسوسی عليه يك ديگر دامن گير جامعهء اسپانيا شد تا جائی كه به گفتهء كارو باروخا [3] (نويسنده، مورّخ و زبان شناس معاصر اسپانيائی)، حتّی زمانی فرا رسيد كه « هم باز جو و هم متّهم، هر دو از هم می‌ترسيدند». و شاگرد عليه معلّم، زن عليه شوهر، برادر عليه خواهر، فرزند عليه پدر و مادر، برادر عليه برادر و همسايه عليه همسايه و همهء آن‌ها عليه هم ديگر مجبور به جاسوسی و سخن چينی بودند.
فقط يك راه برای دفاع از اين سازمان جهنمی وجود دارد و آن عبارت است از تحريف اسناد تاريخی و وارونه جلوه دادن حقايق. انكيزيسيون نظامی به وجود آورده بود كه در آن دادستان و قاضی – يعنی متهّم كننده و مقام تصميم گيرنده – هر دو يك نفر بود و پليس به جای قاضی و قاضی به جای پليس انجام وظيفه می‌كرد. نظامی بود كه در آن انسان‌های بی گناه - به اتهام جرمی كه مرتكب نشده بودند- سال‌های درازی از عمر خود را می‌بايست در سياه چال‌ها بگذرانند، بدون آن كه كسی از ترس روحانيان طبقات بالا، جرأت دفاع از آنان را داشته باشد. بنا بر اين چگونه می‌توان از چنين نظامی دفاع كرد؟. در نظامی كه به بهانهء ترويج دين ناب، انسانی را فقط به اين دليل كه چون مثل روحانيان حاكم نيانديشيده بود، به زندان می‌انداختند، شكنجه می‌كردند، خود او و خانواده اش را از هستی ساقط می‌كردند و به روز سياه می‌نشاندند و آخر كار هم او را به نام عيسای مسيح زنده در آتش می‌سوزاندند، ديگر جائی برای دفاع باقی نمی‌ماند. تنها كاری كه می‌توان كرد اين است كه از انكيزيسيون در برابر تهمت‌هائی ناروا و بی پايه‌ای كه بر آن وارد می‌كنند دفاع كرد و آن هم نه به خاطر خود انكيزيسيون، بلكه فقط به پاس تاريخ اسپانيا، تا مردم بدانند كه اين تاريخ آن قدر‌ها كه بعضی‌ها می‌پندارند آلوده به خون و جنايت و بی عدالتی نبوده است و تاريخی نيز ورای تاريخ انكيزيسيون و به دور از سياه كاری و سالوس بازی‌های روحانيان آن وجود داشته است.
با توجّه به اسناد و مداركی كه در مورد سياه كاری دادگاه‌های شرع وابسته به انكيزيسيون به دست آمده است ؛ امروزه هيچ كس و هيچ مقامی حتّی مقامات عالی رتبهء واتيكان هم نمی‌توانند بر اعمال اين گونه دادگاه‌ها صحّه بگذارند و در صدد تبرئهء انكيزيسيون بر آيند. حتّی با تمسّك به اين عقيده كه كشور‌هائی كه روحانيان مذهبی بر آن حكومت داشته و دارند، ممكن است نظامی به مراتب مخوف‌تر از انكيزيسيون داشته باشند. در طول قرن هفدهم كشور‌های همسايهء اسپانيا در قارهء اروپا بر اين نكته آگاهی يافته بودند كه فعالیّت دادگاه‌های شرع وابسته به انكيزيسيون، در مسير افراط افتاده بود و در نتيجه بساط آن دادگاه‌ها را بر چيدند. ولی در عوض، به عللی كه در صفحات آينده توضيحات داده خواهد شد، انكيزيسيون اسپانيا تا قرن نوزدهم ادامهء حيات داد و آخرين سازمان انكيزيسيونی بود كه تعطيل گرديد. ادامهء فعالیّت اين سازمان، تا قرن نوزدهم يعنی قرنی كه به رسمیّت شناخته شدن حقوق انسانی به تدريج آغاز می‌شد، جز بدنامی برای روحانيان اداره كنندهء آن نتيجهء ديگری به دنبال نداشت. هر چند كم نيست تعداد كسانی كه معتقدند نبايد نا بكاری‌های عدّده‌ای سالوس و ريا كار را كه جامهء روحانیّت بر تن داشته اند به حساب آئين عيسای مسيح گذاشت.


انكيزيسيون در قرون وسطی


هنگامی كه مسيحیّت به دين رسمی امپراتوری روم تبديل شد، "پدران مُقَدّس[4]"، استفاده از چماق را به عنوان عالی‌ترين ابزار برای ارشاد مُشركينی كه در برابر پذيرش «دين مَحَبّت»، از خود مقاومت نشان می‌دادند، توصيه كردند. سان آگوستين (San Agustín) می‌گويد: «بسياری اين دين را از روی ترس و به خاطر فرار از شكنجه پذيرفتند
در طول هزار سال، طرفداران چُماق، از سان آگوستين به عنوان قدّيس حامی ياد كرده اند، ولی هرگز به اين گفتهء او كه در بالا ياد شد، اشاره‌ای نكرده اند. در عوض در كتابی كه در سال 1612 منتشر شده است به اين مطلب بر می‌خوريم كه می‌گويد: « به اعتقاد سان آگوستين، هيچ پزشكی هرگز سرطان را با مرهم معالجه نكرده است، بلكه با چاقوی جرّاحی و داغ كردن، تا جلو سرايت آن گرفته شود».
دگرانديشی از ديدگاه بنيادگرايان مسيحی در قرون وسطی، بد‌ترين جُرم اجتماعی محسوب می‌شد. در فرمانی صادره به سال 1184 در شهر وِرونا Verona) واقع در شمال ايتاليا)، تأكيد شده است كه اُسقُف‌ها هنگام بازديد از كليسا‌ها فقط شهروندان قابل اعتماد يعنی مسيحيان خوبِ خودی را كه برای حفظ ديانت و معرّفی شهروندان مظنون به دگرانديشی همكاری می‌كنند، به حضور بپذيرند. طبق تصميمی كه در شورای كليسائی ناربونا Narbona) واقع در جنوب فرانسه) در سال 1227 اتخاذ شد، در هر حوزهء كليسائی می‌بايست كسانی از اهالی محلّ وجود داشته باشد كه وظيفهء آنان جاسوسی در مورد انحراف افراد از موازين مذهبی می‌بود. اين اقدام نتيجهء مطلوبی در پی نداشت، زيرا اگر مرغی از كسی دزديده می‌شد، صاحب مرغ آسمان را به زمين می‌دوخت تا دستگاه قضائی دزد را دستگير كند و مرغش را به او بر گرداند ولی حاضر نمی‌شد كه همسايه اش را لو بدهد. از اين رو كليسا تصميم به ايجاد يك دستگاه قضائی گرفت كه قبلاً در سيستم حقوقی روم سابقه نداشت: يعنی ايجاد دستگاهی كه به عنوان مدّعی خصوصی عمل كند. كشيش كليسا در صورت سوء ظنّ به كسی به عنوان مُشرك و يا مرتّد موظّف بود كه او را به اُسقُف معرفی كند. اُسقُف نيز وظيفه داشت كه فرد مظنون را در يك «inquisito يا بازجوئی شرعی» مورد سئوال و جواب و بازجوئی قرار دهد و به اين ترتيب واژهء «انكيزيسيون» مصطلح شد . ولی اُسقُف‌های آن زمان را، بر خلاف كشيش‌های دِهكده كه اهل پر خوری و موعظه بودند، اكثراً افراد بی سوادی تشكيل می‌دادند كه اغلب روز‌های عمر خود را به روزه داری و تحصيل علوم دينی می‌گذراندند. به همين جهت وظيفهء پليسی آنان چندان پيشرفتی نداشت. در عوض تعداد مرتّد‌ها – از نظر كليسا- پيوسته در حال افزايش بود. مخصوصاً در جنوب فرانسه هر روز بر شمار كاتارها[5] (Cátaros) افزوده می‌شد و بد‌تر از همه ديگر كسی حاضر نبود به مُباشران كليسا «عُشریّه[6]» بپردازد. و اين كاری نبود كه كليسا بتواند آن را تحمُّل كند. از اين رو می‌بايست اقدامی جدّی صورت می‌گرفت و با ايجاد سازمان‌های اطلاعاتی و خبر چينی و تشكيل اُرگانی از خبرگان مذهبی، به تعقيب و دستگيری و محاكمهء فرد دگرانديش پرداخت.
سانتو دومينگو دِ – گوزمان (Santo Domingo de Guzmán)، توانست انجام اين امر خطير را به عهده بگيرد. طلبه‌های پيرو افكار او و يا روحانيان فرقهء دومينيك (Dominicains) معروف به برادران واعظ از معلومات مذهبی لازم برای شناسائی دگرانديشان و تعقيب آنان برخوردار بودند. از طرفی نيز اين گروه از روحانيان تعّهدی در برابر ساير مقامات كليسا نداشتند، زيرا كه از پشتيبانی بی قيد شرط مقام معظّم رهبری كاتوليك‌های جهان يعنی پاپ اعظم برخوردار بودند. از اين روحانيان با عنوان «قهرمانان عرصهء ايمان و مِصباح (چراغ) راستين جهان» در كتاب‌های مذهبی ياد شده است.
فرد دگرانديش نه تنها تهديدی عليه جامعه محسوب می‌شد، بلكه حضور او خطری بود برای كُل نظام الهی و وجود پادشاهان كه سلطنت خود را موهبيتی خدائی می‌دانستند. به همين جهت جای تعجُّب نخواهد بود كه در طول تاريخ پادشاهان بازو در بازوی نيروهای سركوبگر مذهبی انداخته باشند. اُسقُف و يا حاكم شرع نمی‌توانست شخصاً كسی را اعدام كند، زيرا شورای كليسائی لِتران اجازه نمی‌داد كه روحانی مسيحی فرد هم نوع خود را بكشد، بلكه اين كار را به عهدهء قاضی دولتی (غير كليسائی) مُحَوّل می‌كرد و اين قاضی برای اينكه درس عبرتی به ديگران داده باشد، دگرانديش را در ملاء عام و در برابر چشم مردم زنده در آتش می‌سوزاند. ارزش قائل نشدن حاكمان شرع برای زندگی انسان‌های ديگر هر روز بيشتر می‌شود و بر دامنهء سركوب گری می‌افزود تا جائی كه در سال 1273 ميلادی فقط در يك جلسه محاكمه در شهر ويتربو (viterbo) ايتاليا حكم زنده سوزی بيش از دويست نفر در يك روز صادر شد.
دامنهء فعالیّت انكيزيسيون فقط به مرز‌های اسپانيا، محدود نمی‌شود، بلكه تشكيلاتی مشابه آن در كشور‌های فرانسه، آلمان، ايتاليا، لهستان و پرتغال نيز وجود داشته است كه بحث در بارهء آن‌ها خارج از موضوع اين كتاب است. ولی تشكيلات انكيزيسيون اسپانيا بيش از ساير تشكيلات اروپائی به قساوت شهرت دارد.
در اوائل كار دامنهء فعالیّت انكيزيسيون فقط به سرزمين پادشاه نشين آراگون كه بسياری از كاتار‌های فرانسوی برای فرار از چنگال تعقيب و آزار به آن جا پناهنده شده بودند، محدود می‌شد. درست به مصداق آن ضرب المثل فارسی كه می‌گويد: «در جَهّنم عقرب‌هائی هست كه آدم از آن‌ها به مار غاشيه پناه می‌برد».
اين نكته را هم در اين جا ياد آوری كنم كه تا قرن پانزدهم ميلادی حكومتی مركزی به صورت امروز كه سراسر كشور را تحت فرمان روائی خود داشته باشد، در اسپانيا وجود نداشت. بلكه در هر يك ار مناطق آن پادشاهی و يا حاكمی به طور مستقل حكومت می‌كرد. تا اينكه در سال 1469 فرناندو پادشاه آراگون (كه در كتاب‌های تاريخ فارسی به فرديناند پنجم معروف است) با ايزابل (يا ايزابلاّی اوّل) ملكهء كاستیّا (كاستيل) ازدواج كرد و به دنبال اين پيوند زناشوئی بود كه شالودهء كشور واحد اسپانيا ريخته شد. در زمان پادشاهی اين پادشاه و ملكه، كه از آنان به عنوان «پادشاه و ملكهء كاتوليك»(los Reyes Católicos) ياد می‌شود؛ انكيزيسيون دامنهء فعالیّت خود را به سراسر سرزمين‌های زير فرمان روائی آنان گسترش داد.
پيش از ريشه گرفتن كامل انكيزيسيون در جامعه، مدتی عفو عمومی اعلام شد تا افراد دگرانديش داوطلبانه خود را معرفی كنند و به اين ترتيب از مجازات معاف شوند. ولی پس از چندی، نظام تحت نفوذ روحانيان مسيحی طی حكمی، مردم كشور را موظّف ساخت تا افراد مشكوك را معرفی كنند. و مدتّی نگذشت كه دستگيری، بازجوئی همراه با شكنجه و سوزاندن افراد در زندان‌های مخفی به صورت امری عادی و روزانه در آمد. در اين زندان‌ها نه فقط افراد را می‌كشتند و يا آن‌ها را زنده در آتش می‌سوزاندند، بلكه استخوان‌های شخص اعدام شده را نيز به خاكستر تبديل می‌كردند، و آن خاكستر را به باد می‌دادند. زيرا طبق همان فرمان: «پس از مرگ نيز نبايد از تعقيب مُشرك، دست بر داشت». علّت ديگر بر باد دادن خاكستر استخوان سوختهء اعدامی‌ها اين بود كه آن‌ها نتواتند در روز قيامت زنده شده و دادخواهی كنند. دليل ديگری نيز كه برای اين كار ذكر شده است اين است كه مبادا گوری، خاطره‌ای و يا نام و نشانی از محكوم اعدامی باقی بماند. جالب توجّه اين كه در اكثر موارد اين عمل حاكمان شرع درست نتيجهء معكوس داده است و كسانی كه نام و نشانی از آنان باقی نمانده است- و اگر هم مانده، چيزی جز بد نامی نبوده است - خود همان حاكمان شرع هستند؛ در عوض پس از گذشت ساليان دراز نام انسانی‌هائی كه به دست آن‌ها سر به نيست شده اند، زينت بخش خيابان‌ها و ميدان شهر‌ها گرديده است و كتاب‌ها و آثارشان دست به دست می‌گردد.
كيست كه نام ژاندارك معروف به «دوشيزهء اورلئان» را نشنيده باشد؟ در بيشتر كشور‌های جهان، خيابان‌ها و ميدان‌ها به نامش نام گذاری شده است. به ياد دارم زمانی كه در ايران بودم، مدرسه‌ای هم به نام او در تهران وجود داشت. ولی آيا كسی هست كه نام حاكم شرع مرتجعی را كه او را به جرم شلوار پوشيدن به اعدام و زنده در آتش سوختن محكوم كرد، بداند؟
طرز لباس پوشيدن زن‌ها، هميشه در رژيم‌های مذهبی مايهء درد سر حاكمان رژيم بوده است و اظهار نظر در بارهء آن ابزاری در دست حاكمان اين گونه رژيم‌ها برای عوام فريبی و تحميل انديشه‌های ريا كارانه خود بر تودهء مردم. ژاندارك، يك دختر سادهء روستائی بود كه در اوج «جنگ‌های صد ساله»[7]، عليه سلطهء سربازان انگليسی به پا خاست و با ابراز رشادت و دل آوری باعث شد كه ارتش فرانسه بر انگليسی‌ها غلبه كند و آن‌ها را شكست دهد. ولی بر اثر خُدعه‌ای در نزديكی پاريس اسير شد و تحويل سربازان انگليسی گرديد. پس از چهارده ماه بازجوئی به اتهام كفر گوئی و پوشيدن لباس مردانه به مرگ محكوم شد، ولی به خاطر ابراز ندامت از گفته‌های خود، مجازات او به حبس ابد تقليل يافت. از آن جائی كه زندانبانان متوجّه شدند كه او هم چنان در زندان لباس مردانه می‌پوشد و شلوار به پا می‌كند؛ در محاكمهء او تجديد نظر شد و اين بار او را برای عبرت ديگران در ميدان مركزی شهر به چوبهء دار بسته شد و زنده در آتش سوزاندند(30 ماه مه 1431).
مرگ ژاندارك نه فقط باعث عبرت كسی نشد، بلكه موجب شد، كه مردم، حكم صادر شده توسط دادگاه شرع را زير سئوال ببرند و در بارهء ظالمانه بودن آن و بی گناهی ژاندارك اظهار نظر كنند. پس از گذشت 25 سال از اعدام ژاندارك، قضات همان دستگاهی كه رأی به اعدام او داده بودند در اثر فشار افكار عمومی مجبور شدند كه جام زهر را سر بكشند و اين بار حكم بی گناهی او را صادر كنند. و در چنين مواردی است كه مولوی می‌گويد:
«اين بدان مانـَد كه شخصی قِی كند،
بعد قِی كردن طمع در وی كند».



دنباله در جمعهء هفتهء آينده...

------------------------------------------------


[1] - Dr. Gregorio Marañón ، پزشك، نويسنده و خطيب نامدار اسپانيائی (1887 – 1960). او تحصيلات پزشكی را در اسپانيا و آلمان به پايان رسانيد. دكتر مارانيون گذشته از مقام برجسته‌ای كه در رشتهء تحصيلی خود – پزشكی – كسب كرد، دارای آثار تحقيقی بی شماری در زمينه‌های تاريخی و اجتماعی است.
[2] - Marcelino Meléndez Pelayo (1856 – 1912)، فيلسوف و منتقد بزرگ ادبی اسپانيائی در قرن نوزدهم. در دانشگاه‌های بارسلون، پرتغال، فرانسه و ايتاليا تحصيل كرد. در سال 1878 با اينكه بيست و يك سال بيشتر نداشت استادی كرسی ادبیّات در دانشگاه مركزی مادريد را به عهده داشت و در سال 1881 به عضویّت فرهنگستان سلطنتی زبان اسپانيائی در آمد. چندی بعد به مقام استادی تاريخ رسيد و در سال 1898 رياست كتابخانهء ملّی اسپانيا را عهده دار گرديد.
[3] - Caro Baroja (1914 – 1995) اديب، مورّخ و زبان شناس اسپانيائی.
[4] - عنوانی است كه در دنيای مسيحیّت به روحانيان اين آئين داده می‌شود.
[5] - كاتار از ريشهء يونانی كلمهء katharos به معنی تزكيه شده و يا «ناب». كاتار‌ها افرادی بودند كه در سده‌های 11 و 12 ميلادی پديدار شدند. پيدايش آئين كاتار در واقع جنبشی بود عليه مسيحیّت متعصّب و اصول تحميلی كليسا. آئين كاتار كه از انديشه‌های مانی، پيامبر آريائی مايه می‌گيرد، آئينی بود آميخته با رياضت و پرهيزكاری شديد. به باور كاتار‌ها، جهان به دو بخش مادّی و معنوی تقسيم می‌شود كه بخش معنوی آن به دست خدا و بخش مادّی آن به دست شيطان آفريده شده است. پيروان آئين كاتار شمايل پرستی (يعنی عبادت در برابر تمثال‌ها و تنديس‌ها به صورتی كه در ميان كاتوليك مرسوم است) مردود می‌دانستند و زندگی ساده و بی تجمّلی داشتند. اين آئين در سراسر اروپای جنوبی و شرقی گسترش يافت و دامنهء نفوذ آن تا آلبانی، بلغارستان و اسلاونی هم رسيد. تعداد پيروان اين در جنوب فرانسه كه آلبيژانس (albigenses) ناميده می‌شدند، بيشتر از هر جای ديگر بود. در پايان قرن چهاردهم ديگ نشانی از پيروان اين فرقه در قارّهء اروپا ديده نمی‌شود. تنها سندی كه از اين فرقه در دست است، يك اثر منظوم مذهبی است كه در قرن هيجدهم نوشته شده است.
[6] - عُشریّه (يك دهم). همانطوری كه در دين اسلام پرداخت خُمس و زَكاة معمول است، در دين مسيحیّت به ويژه در دنيای كاتوليك نيز هر مؤمن مسيحی بايد عُشریّه و يا يك دهم دارائی خود را به كليسا بدهد.
[7] - مجموعهء در گيری‌های نظامی ميان انگلستان و فرانسه كه در سال 1337 ميلادی شروع شد و در سال 1453 با پيروزی شارل هفتم بر سپاه انگليس به پايان رسيد.

 

 

ايران امروز   iran emrooz (نشريه خبری ـ سياسی الكترونيك)
----------------------------------------------------------------------------------

تاريخ انكيزيسيون اسپانيا بخش٢

مادريد – رسول پدرام

مترجم رسمی زبان اسپانيائی
rpnuri@yahoo.es

گاليله شانس ژاندارك را نداشت كه بيست و پنج سال پس از مرگش تبرئه بشود. بلكه درست 359 سال طول كشيد تا زُعمای كليسای كاتوليك پذيرفتند كه زمين گِرد است و به گِرد خورشيد می‌گردد و به اين ترتيب حكم برائت گاليله را صادر كنند.

گاليلـِئو گاليلـِه‌ای (Galileo Galilei) كه نام او با تلقّظ فرانسه و به صورت «گاليله» در ميان فارسی زبانان شهرت دارد، از نابغه‌های كم نظير تاريخ بشریّت است. او با نظریّه‌ها، اكتشاف‌ها و اختراع‌های خود انقلابی در عالم فيزيك، رياضی، مكانيك و ستاره شناسی پديد آورد كه دنيای علم را دگرگون ساخت. از آن جائی كه استدلال‌های او در بارهء گردش زمين به دور خورشيد با نوشته‌های «كتاب مُقَدّس» هم خوانی نداشت، حكم تكفير او صادر شد و آن حكم را در تمامی دانشگاه‌ها و مراكز علمی آن روز ايتاليا قرائت كردند. سپس او را به جُرم كفر گوئی و توهين به مُقَدّسات به محاكمه كشيدند و مجبورش ساختند تا در برابر پاپ زانو بزند و حرف‌هائی را كه در بارهء گردش زمين زده بود پس بگيرد. ولی از آن جائی كه گاليله در زمان محاكمه به شخصیّتی علمی با شهرتی جهانی تبديل شده بود، «ادارهء مُقَدّس» نتوانست حكم اعدام او را صادر كند، بلكه مجبور شد او را به حبس اَبَـد و سپس به خانه نشينی محكوم كند.

نام گاليله، هم چنان تا عصر ما در ليست سياه كليسا قرار داشت و آثار او جزو «كتب ضالّه (گمراه كننده)» به شمار می‌آمد و خواندن آن‌ها برای مؤمنان كاتوليك حرام بود. تا اينكه در سال 1979 پاپ ژان پـُل دوم (پاپ اعظم فعلی) كه به اصلاح‌طلبی و روشن بينی شهرت دارد، دستور داد كه در پروندهء گاليله باز نگری شود. پروندهء گاليله را كه بيش از سيصد در آرشيو واتيكان خاك می‌خورد بيرون كشيدند و درست پس از 13 سال(!) كنكاش و بحث و فحص، يعنی در اكتبر سال 1992، پدران روحانی بعد از گذشت دقيقاً 359 سال از زمان محكومیّت گاليله، سر انجام به اين نتيجه رسيدند كه عقل او «گِرد» نبوده، بلكه كرهء خاكی ما گِرد است و به دور خورشيد می‌گردد.

در آن سال‌های خوف و دلهره نه فقط مخالف دگرانديش را زنده در آتش می‌سوزاندند بلكه خانه‌ای را نيز كه او در آن زندگی كرده بود، طعمهء حريق می‌ساختند و با خاك يكسان می‌كردند. از اين گذشته، انكيزيسيون اسپانيا كه روحانيان آن مؤمن تر از روحانيان ديگر كشور‌ها بودند، به اين هم اكتفا نكرده، بلكه دارائی شخص محكوم را نيز مصادره و با آن كاسبی می‌كردند.

ويران كردن و آتش زدن خانهء متهّمان بدعتی شد كه تا سال‌های بعد، يعنی زمان ديكتاتوری ژنرال فرانكو هم ادامه پيدا كرد. ما موردی را در تاريخ اسپانيا سراغ داريم كه خانه‌ای مُتَعلَّق به يك نفر جمهوری خواه در شهر سِه وّيا (Sevilla - سويل) نظر به اينكه محلّ تجمّع عدّه‌ای از روشنفكران بوده است، به دستور يكی از ژنرال‌های فرانكو به توپ بسته اند و با خاك يكسان كرده اند.

يكی از بزرگان ديگراسپانيائی كه توسط انكيزيسيون زنده در آتش سوزانده شد ميشل سِروتوس (Michael Servetus) است كه به اسپانيائی ميگل سِروِت (Miguel Servet) نام دارد. تنها گناه اين دانشمند و محقّق بر جسته اين بود، كه در يكی از آثار خود؛ موضوع تَثليث (سه گانگی: يعنی پدر و پسر و روح القدس بودن حضرت مسيح) را زير سئوال برده است. او را كه يك مؤمن پای بَند به اصول مذهبی بود، به هنگام نماز از كليسا بيرون كشيدند و بی اعتنا به مقام شامخ علمی اش به چوبهء دار بستند و آتش زدند.

يكی ديگر از قربانيان مشهور اين دوره از تاريخ انكيزيسيون، ساوونارولا (Savonarola) روحانی متعصّب اهل فلورانس ايتاليا است كه به جُرم «جسارت به مقام معظّم رهبری » در شهر فلورانس اعدام، و در آتش سوزانده شد. اتهام ساوونارولا اين بود كه در نامه‌ای به رهبر يعنی پاپ الكساندر ششم؛ او را «فروشندهء القاب مذهبی، التقاطی و بی دين» خوانده است. به خاطر همين جسارت، پاپ او را تكفير كرد و فتوای قتلش صادر شد. اين نيز از شگفتی‌های تاريخ است كه ساوونارولا و دو تن از سران حكومت اش درست در همان ميدانی يعنی پياتزا دِلاّ سينيوريا (Piazza della Signoria) در شهر فلورانس سوزانده شدند، كه چند سال پيش خود آنان در همان محلّ كتاب‌ها و آثار روشنفكران و هنرمندان را طعمهء حريق ساخته بودند.

زندگی و مرگ ساوونارولا داستانی شنيدنی و در عين حال عبرت انگيز دارد. اين روحانی كاتوليك اهل فلورانس با استفاده از پشتيبانی وسيع و بی دريغ مردمی، در سال 1494 ميلادی يك حكومت جمهوری مذهبی در شهر فلورانس تأسيس كرد. او كه خود را نجات دهندهء راستين دنيای مسيحیّت می‌دانست، پس از رسيدن به قدرت بلافاصله شروع به سركوب بی رحمانهء مخالفان و دگرانديشان كرد. در طول چهار سال حكومت جمهوری اين روحانی، و به دستور مستقيم او، آلات موسيقی را شكستند، روی شاهكار‌های نقّاشان بزرگ ايتاليائی را با گچ پوشاندند، كتاب‌ها، لباس، لوازم آرايش و هر چيزی كه نشانی از زيبائی داشت و به نظر او مظهر فساد تشخيص داده می‌شد طعمهء آتش كردند. او كه خود را در دنيای مسيحیّت برتر و دانا تر از همه می‌پنداشت، حتّی پاپ را نيز كه عالی ترين مقام مذهبی در كليسای كاتوليك است، به مسيحیّت قبول نداشت. پيروان ساوونارولا ، او را يگانه رهبر خود در دنيا می‌دانستند و برايش مقامی نيمه خدائی قائل بودند. تا جائی كه روزی يكی از پيروانش اعلام كرد كه برای اثبات ميزان فداكاری خود، حاضر است به خاطر او، درون كوره‌ای از آتش برود و زنده از آن بيرون بيايد. ولی درست روزی كه قرار بود، به وعدهء خود وفا كند و درون آتش برود، در آخرين لحظه از انجام اين كار سر باز زد.

ساوونارولا در طول سال‌های عمر جمهوری خود، راه انداختن دسته‌های عزاداری را تشويق می‌كرد و دستور داده بود كه مردم نيمی از روز‌های سال را روزه بگيرند. كه اين كار اعتراض شديد قصّابان فلورانس را در پی داشت.

ساوونارولا عقيده داشت كه فلورانس می‌تواند به جای دربار پاپ، مركز مسيحیّت در جهان باشد. وی روزی در خطبه‌ای هنگام برگزاری مراسم مذهبی ضمن مخاطب قرار دادن پاپ الكساندر ششم، فرياد زد: «در صدر مسيحیّت، تنديس‌های مسيح مَصلوب (به صليب كشيده) از طلا و جام‌های شراب مُقَدّس از چوب بود؛ ولی در عوض، در روزگار ما كليسا دارای جام‌های طلائی و تنديس‌های چوبی مسيح می‌باشد». و به دنبال آن دستور داد كه تمامی ظروف و اشياء زيتنی كليسا‌ها را از بين ببرند. او عقيده داشت كه نه تنها می‌توان فلورانس، بلكه جهان را با قوانين 1500 سال پيش از خود و مثل زمان حضرت مسيح اداره كرد، در اندك مدّتی جامعه را با مشكلات جدّی اقتصادی دست به گريبان كرد. وقتی مردم جامعه فشار نا به سامانی‌های مالی را بر روی دوش احساس كردند، رفته، رفته از او رو گردان شدند. تا جائی كه محبوبیّت او در ميان مردم به نفرت مُبدّل شد و خودِ همان مردمی كه روزی او را سر كار آورده بودند، همراه دو تن از ياران نزديكش دستگير كردند. نخست او را كه دستور شكنجهء انسان‌های بی گناه زيادی را داده بود، زير شكنجه وادار به اظهار ندامت كردند و سپس در همان ميدانی كه در بالا نام برده شد، به دار آويختند و روز 23 ماه مه 1498 (برابر با روز شنبه دوم خرداد ماه 877 هجری شمسی) جنازه اش را سوزاندند و خاكسترش را به امواج رودخانهء آرنو (Arno) سپردند.

نبايد فراموش كرد كه مورخّانی نيز هستند كه از ساوونارولا با عنوان «اصلاح طلب» ياد كرده اند و نوشته اند كه او عليه روحانیّت فاسد حاكم بر دنيای كاتوليك آن روز كه خود پاپ نيز جزو آن بود، قيام كرده بود. ولی در بيشتر آثار تاريخ نويسان و پژوهشگران بی طرف ايتاليائی و اسپانيائی ذكر خيری در بارهء اين شخص نمی‌توان پيدا كرد.

فقط كشور انگلستان بود كه از برقراری دادگاه شرع‌های انكيزيسيون در داخل مرزهای خود، سر باز زد. انگليسی‌های خون سرد و عاشق زندگی آرام، در همان زمان‌ها مجبور شده بودند كه در پاسخ به ندای پادشاهان خود و رضايت خاطر آنان، دو بار پشت سر هم تغيير مذهب بدهند. يك بار در زمان هانری هشتم – همان پادشاهی كه شش بار ازدواج كرد و به خاطر غير شرعی قلمداد شدن يكی از ازدواج‌هايش با پاپ چپ افتاد – در نتيجه، انگليسی‌ها را مجبور كرد كه از كليسای كاتوليك روی بر گردانده و به كليسای اَنگليكان روی آورند. اگر كسی در قبول مذهب جديد، دو دلی به خرج می‌داد، به شدّت مجازات می‌شد. بار ديگر نيز، در زمان سلطنت ماری تيودور (Mary Tudor)، دختر و جانشين همين پادشاه بود كه پس از جلوس بر تخت سلطنت بر خلاف پدر با پاپ از در آشتی در آمد و يك بار ديگر آئين كاتوليك را در سرزمين انگلستان مذهب رسمی قرار داد. زمين‌هائی را كه پدرش از كليسا گرفته بود، پس داد و نا گفته نماند كه در طول پنج سال از سلطنت خود بيش از سيصد نفر را اعدام كرد و عنوان مريم خون آشام (Bloody Mary) را از آن خود ساخت. او با فيليپ دوم پادشاه اسپانيا، كه از پاپ هم كاتوليك تر بود، پيمان زناشوئی بست. اين همان پادشاهی است كه گفته بود: « ترجيح می‌دهم همهء سر زمين‌های خود را از دست بدهم ولی بر هيچ بی دينی سلطنت نكنم».


آغاز يهود ستيزی


به دنبال اشغال خاك قوم بنی اسرائيل توسط رومی‌ها در سال 62 پيش از ميلاد، يهوديان مجبور به ترك سرزمين اجدادی خود شدند و در كشور‌های ساحل مديترانه آواره گرديدند. آن دسته از يهوديانی كه به شبه جزيرهء ايبريا (شبه جزيره‌ای كه اسپانيا و پرتغال در آن دارد) آمدند، جوامعی را تشكيل دادند كه در تمامی قرون وسطی در كنار جوامع مسيحی و مسلمان در نهايت صلح و آرامش زندگی می‌كردند. پادشاهان مسيحی نيز عملاً خود را پادشاهان پيروان هر سه مذهب مسيحیّت، اسلام و يهودّيت می‌دانستند. و پيش از ورود روحانيان به صحنهء ادارهء مملكت، اجازه داده بودند كه پيروان هر سه دين سنگ قبر مرده‌های خود را به لاتين، عربی و يا عبری بنويسند و در انجام فرائض مذهبی خود آزاد باشند.

ولی پايه‌های اين همزيستی بر روی آتشفشان خطرناكی بنا شده بود. اعتقاد به مقام خدائی مسيح و ردّ آن توسط يهوديان، می‌توانست بهانه‌ای برای تحريك احساسات در بين افراد جامعهء مسيحی عليه آنان باشد. نبايد فراموش كرد كه هميشه نوعی احساسات يهود ستيزی در ميان مسيحيان وجود داشته است، ولی هرگز به اندازه‌ای نبوده است كه زد و خوردی خونين به دنبال داشته باشد. در آن ایّام يهوديان در جامعهء مسيحی اسپانيائی، اقلّيتی از شهروندان درجه دو محسوب می‌شدند كه مسيحيان خوب پا را از تحقير لفظی آن‌ها فرا تر نمی‌گذاشتند.

در روزگار ما، وقتی كه در كشورهای غربی، كف گير به ته ديگ می‌خورد و يا جامعه به هر علتّی دچار مشكلاتی می‌گردد، بلافاصله مردم كاسه كوزه‌ها را سر مهاجران خارجی می‌شكنند. و وای به روزی كه رنگ پوست اين مهاجران، تيره نيز باشد. در قرن‌های گذشته نيز هر وقت كه حساب كار‌ها درست از آب در نمی‌آمد، ديواری كوتاه تر از ديوار يهودی‌ها پيدا نمی‌شد و آن‌ها را با گناه و يا بی گناه دراز می‌كردند.

در قرن چهاردهم، يك مرتبه، قحطی و گرسنگی كم سابقه‌ای دامنگير اسپانيا شد و مملكت به وضع فلاكت باری افتاد. اين وضع در سال 1391 ميلادی به مرحله‌ای بحرانی و انفجار آميز رسيد و رفته، رفته به توفانی در جامعه مُبدّل شد. توفانی عمدی كه دست‌های تحريك آميزی در پشت آن نهان بود: دست روحانيان متعصّب مسيحی مُتَخَصِّص در تبليغات ضدّ يهود كه در خطبه‌ها و هنگام برگزاری مراسم مذهبی با توهين و تحقير يهوديان مردم را عليه آنان می‌شوراندند. در نيتيجه طولی نكشيد كه مردم در اثر همين تبليغات عليه يهودی‌ها به پا خاستند.

قرن‌ها از آن روزگار گذشته است و به همين جهت دقيقاً نمی‌توان گفت كه آيا مردم آن زمان به پاس دين و ايمان خود به جان يهوديان افتادند و يا عوامل ديگری هم در كار بوده است؟!. ولی قدر مسلّم اين كه مردم در اكثر شهر‌های بزرگ و كوچك اسپانيا به محلّه‌های يهودی نشين ريخته اند و در عرض چند روز موجی از غارت و چپاول و قتل و تجاوز به راه افتاده است.

تاريخ قوم يهود پر است از اين گونه فاجعه‌ها، كه اين قوم توانسته است به راحتی و بدون دست شستن از آئين نياكان و فرهنگ خود آن فاجعه‌ها را تحمُّل كرده و از سر بگذراند. ولی رويداد‌های سال 1391 ميلادی به گونهء ديگری بود و تا حّدی جامعهء يهودی اسپانيا را غافلگير كرد. در نتيجه بسياری از يهوديان به اجبار دين اجدادی خود را رها كردند و به خاطر حفظ جان خود به مسيحیّت گرويدند.

گرويدن اين دسته از يهوديان به آئين مسيح، به اين معنا بود كه هم می‌بايست نوشته‌های تورات (كتاب مُقَدّس عهد عتيق) را بپذيرند و هم تعاليم انجيل را به انضمام موعظه پدران روحانی كليسا، احكام صادره از طرف پاپ‌ها و تصميماتی كه در شورا‌های مختلف كليسائی گرفته می‌شد. يهوديانی كه دين آباء و اجدادی خود را ترك كرده و به دين جديد گرويده بودند، حتم داشتند كه به اين وسيله از تعقيب و مجازات در امان خواهند بود به شرط آنكه هم حرف زدن الاغ بلعام[1] را باور كنند؛ و هم بپذيرند كه خدائی كه اين جهان آفريده است يكی نفر است ولی درقالب سه نفر (پدر، پسر و روح القُدُس). آن‌ها همين طور می‌بايست قبول می‌كردند كه عيسای مسيح مرده زنده كرده است و هر بار كه كشيشی جام شراب مُقَدّس را هنگام اجرای مراسم مذهبی بلند می‌كند، از آسمان‌ها به زمين می‌آيد و آن شراب به خون او و نان مُقَدّس به گوشت او تبديل شده و به حلقوم مؤمنان فرو می‌رود. و اين‌ها حرف‌هائی نبود كه به آسانی به مغز يهوديان بزرگ سال فرو رود و با عقل و منطق آن‌ها جور در بيايد.

البتّه يهوديانی كه در تغيير مذهب خود ترديد به خرج می‌دادند، وقتی كه می‌ديدند ريش و موی هم كيشان خود را به زور می‌كَنَند، چاره‌ای نداشتند جز اينكه آن‌ها هم ريش و موی خود را بتراشند و به هيئت ديگر افراد جامعه در آيند و برای مسيحی شدن آماده شوند.

واعظان مسيحی كه زمينه را از هر نظر باب ميل خود می‌ديدند به كنيسه‌ها (پرستشگاه) يهوديان می‌رفتند و هزاران نفر از آنان را در ميان ترس و لرز غسل تعميد می‌دادند و به پيروان مسيح مُبدّل می‌كردند.

تعداد اين يهوديان تازه مسيحی شده به حّدی رسيد كه خود مسيحيان هم نمی‌توانستند باور كنند و هميشه به چشم بد گمانی به آن‌ها نگاه می‌كردند و نگران بودند مبادا تغيير مذهب آنان فقط جنبهء ظاهری داشته باشد. و همان طوری كه در صفحات بعد خواهيد ديد، بد گمانی آن‌ها زياد هم بی علّت نبود.

يهوديان هم مانند مسلمانان گوشت خوك نمی‌خورند و آن دسته از يهوديان بالغ تازه مسيحی شده كه از خوردن گوشت خوك خود داری می‌كردند، اظهار می‌داشتند كه ذائقهء آن‌ها به طمع اين نوع گوشت عادت ندارد و هر بار آن را می‌خورند حالشان به هم می‌خورد. در عوض عدّهء ديگری نيز بودند كه به هر وسيله‌ای توسّل می‌جستند تا خود را كاملاً هم رنگ جماعت مسيحی سازند. آنان حتّی در شهر‌های جنوبی اسپانيا خوك نگاه می‌داشتند و آن را در ملاء عام می‌كشتند تا عموم مردم بدانند كه از نشانی از يهودیّت در آن‌ها باقی نمانده است. ولی با همهء اين حرف‌ها، مسيحيان هم چنان آن‌ها را«خوك كثيف» (marrano) خطاب می‌كردند. و اين كلمه‌ای است كه امروزه نيز در تحقير يهوديان در زبان اسپانيائی به كار می‌رود.

با گذشت زمان، پاره‌ای از اين يهوديان كه از زنده در آتش سوختن جان به در برده و مسيحی شده بودند، رفته رفته با گذشتهء خود قطع رابطه كردند و در جامعهء مسيحی ذوب شدند. برخی نيز در سال‌های بعد كه آتش تعّصب اندكی فرو كش كرد، زندگی دوگانه در پيش گرفتند: از يك سو به كليسا می‌رفتند و با مسيحيان سرود می‌خواندند و از سوی ديگر آئين موسی را در خفا دين اصلی خود می‌شمردند و مراسم شنبهء مُقَدّس را برگزار می‌كردند. به آن دسته از يهوديانی هم كه مجبور به ترك اسپانيا شدند، در جای خود اشاره خواهد شد.

حالا و در روزگار ما مسيحيان مؤمن ولی بی تعصّب از خود می‌پرسند كه آيا شرم آور نبود كه روحانيان كليسای كاتوليك اين انسان‌ها را به زور و با تهديد به شكنجه و مصادرهء اموال مجبور به ترك دين و آئين آباء و اجدادی شان بكنند؟ و آيا اين عمل لكهء ننگی بر دامان قبای كشيشان به شمار نمی‌آيد؟ بعد‌ها همان طوريكه در بخش‌های بعدی اين كتاب خواهيد ديد، تاريخ به اين پرسش پاسخ لازم را داده است.

در تاريخ ايران نيز ما به نمونه‌های فراوانی از اين گونه تغيير مذهب‌های اجباری بر می‌خوريم كه پی آمد‌های فاجعه باری برای جامعهء ايران در بر داشته است. حتّی علّت از دست رفتن بخش‌های بزرگی از ايران را كه در آن جا اقلیّت‌های مذهبی و قومی زندگی می‌كردند، بايد در اين گونه تغييرمذهب‌های تحميلی جستجو كرد. متأسّفـانه اين موضوع حقيقت تلخی است كه در دوره‌های مختلفی از تاريخ ايران، چه قبل از اسلام و چه بعد از آن وجود داشته است. از كشتار پيروان مَزدَك در عهد انوشيروان گرفته تا اذیّت و آزار ايرانيان سُنّی، زردشتی و پيروان ديگر مذاهب در زمان صفویّه و قاجار.

در اين جا به يك مورد اشاره می‌شود، و چون خارج از موضوع بحث اما است فقط به ذكر همين يك مورد اكتفا كرده و از آن می‌گذريم.

سپاه فتحعلی شاه كه برای اِشاعهء دين مُبين و به فتوای عُلمای اَعلام وقت به آن سوی اَرَس لشكر كشيده بود؛ پس از بيست سال جنگ بيهوده و دادن تلفات فراوان سرانجام در سال 1828 برای بار دوم از سپاه روس و يا به قول خودشان «اُرُس» شكست خورد و آن را به نام پيروزی(!) در داخل كشور جشن گرفت. گوئی كه از شكست اوّل كه به بسته شدن عهدنامهء گلستان مُنجَر شد، درس عبرت نگرفته بود و اين بار هم شكست خورد و مجبور شد كه عهد نامهء خفّت بار تر ديگری را امضاء كند. ژنرال پاسكِيويچ هنگام پيروزی بر سپاه فتحعلی شاه در تركمن چای فرياد زد: «امروز انتقام گُرجيان را گرفتم». لابد خواهيد پرسيد مگر قشون ظَفَـر نمون، قبلاً چه دسته گُلی به آب داده بود، كه حالا پاسكِيوويچ انتقام آن را می‌گرفت؟!

واقعیّت امر اين است كه سی و دو سال پيش از اين شكست خفّت بار، يعنی در سال 1796، آغا محمّد خان قاجار - عموی بزرگوار همين سلطان جَم جاه اسلام پناه - نيز برای بسط و ترويج دين مُبين و تبليغ و ارشاد كفّار، به قفقاز لشكر كشيده بود كه بهتر است جريان اين لشكر كشی را از قول نويسندهء روضة الصفا عيناً نقل كنيم. وی ضمن تشريح محاصرهء تفليس (پايتخت گُرجستان) می‌نويسد (البتّه با ترجمهء لغات دشوار به فارسی امروزی كه در ميان پرانتز نقل می‌شود): « هفتاد تن از اَعاظِم (بزرگان) اَرامنه و گُرجیّه را در حضور پادشاه مُجاهد غيور (!) گردن زدند... و وارد شهر تفليس شدند. بهشتی ديدند پر از خواسته (مال و دارائی) و به غِلمـان (پسر بچه‌های خوشگل) و حورالعين (زنان سفيد پوست درشت چشم) آراسته». فكر می‌كنيد سپاهيان آغا محمّد خان با ديدن اين همه "حور و غِلمان" كه نظير آن را طبق روايات مذهبی فقط در بهشت می‌توان يافت، چه عكس العملی از خود نشان دادند؟ بهتر است پاسخ اين پرسش را خود نويسندهء روضة الصفا بدهد. او می‌نويسد: «... دست به يغما بر گشادند و در فـَضح كـَواعـِب (تجاوز به دختران) و كَشف مَثالِب (بيرون انداختن شرمگاه) اِغماض (چشم پوشی) نكردند. پَـردگيان (زنان و دختران) لاله روی، بی پرده در بازار و كوی همی تاختند و ناچار با صيد افكنان قاجار همی ساختند». مطلب كه به اين جا می‌رسد، خود نويسنده هم از بيان اين همه وحشی گری و دَرّنده خويی دچار شرمساری شده و می‌نويسد: « همان به اين راز آشكار، نهفته باشد... انگار كه گفتيم و دلی چند شكستيم. جميع كشيشان را دست بسته به رود اَرَس در افكندند، و تمام كَنيسه و كليسا و معابد و مساجد (؟) آن‌ها را بر كندند. 9 روز آن جا توقّف شد و 15 هزار اسير بيرون آوردند...».[2]

البتّه اين يك طرف قضیّه است، يعنی مطالبی است كه توسط طرف غالب به رشتهء تحرير در آمده است و بايد ديد كه طرف مغلوب و مظلوم چگونه شرح اين جنايت‌ها را در صفحات تاريخ ثبت كرده است؟ خيلی دلم می‌خواست كه نيم ساعتی در كلاس درس تاريخ در دانشگاه و يا دبيرستانی در يروان و يا تفليس حاضر می‌شدم و احساس معلّم و شاگرد را موقع باز گو كردن و شنيدن اين ماجرا، از نزديك می‌ديدم.

دنبالء جمعهء هفتهء آينده...
----------------
[1] - به نوشتهء تورات، سِفر اعداد فصل بيست و دوم: «... و الاغ [بلعام] فرشتهء خداوند را با شمشير برهنه ... ديد. پس الاغ از راه به يك سو شده به مزرعه رفت و بَلعام الاغ را زد... آنگاه خداوند دهان الاغ را باز كرد كه بَلعام را گفت به تو چه كرده ام كه مرا اين سه مرتبه زدی؟».
[2] - به نقل از كتاب «سياست و اقتصاد عصر صفوی»، نوشتهء دكتر ابراهيم باستانی پاريزی، از انتشارات بنگاه مطبوعاتی صفی علی شاه (چاپ 1348). روضة الصفا (باغ خرمی)، كتاب مفصّلی است در تاريخ اسلام و ايران تا پايان سلطنت سلطان حسين بايقرا و شامل هفت جلد است ، نوشتهء خاوند شاه معروف به ميرخواند . رضاقلی هدايت سه جلد به آن افزوده و تاريخ سلسله‌های بعد از او را تا زمان خود نقل كده است.

 

 

ايران امروز   iran emrooz (نشريه خبری ـ سياسی الكترونيك)
----------------------------------------------------------------------------------

تاريخ انكيزيسيون اسپانيا بخش٣

مادريد – رسول پدرام

rpnuri@yahoo.es
جمعه ٤ ارديبهشت ۱۳۸۳

اين گونه تغيير مذهب دادن‌های زوركی، اثرات اجتماعی نا مطلوب و پيش بينی نشده‌ای در اسپانيا در پی داشت. ديری نپائيد كه اين تازه مسيحی‌ها، از حقوق و مقام‌های اجتماعی كاملاً مساوی با ديگر شهروندان بر خوردار شدند و در نتيجه در‌هائی بر رويشان باز شد كه حتّی خواب آن را هم نديده بودند. يهودی‌های تيز هوش و سخت كوش كه خود را از قيد و بَند‌های جامعهء بستهء يهودی، رها می‌ديدند، با سرعتی بی سابقه مقام‌های مهّم مملكتی را يكی پس از ديگری در جامعهء مسيحی اشغال كردند: مقام‌های دولتی (كه تا آن زمان خريد و فروش می‌شد)، مقام قضاوت، استادی دانشگاه، مقامات كليسائی (كه قابل خريدن بود)، حتّی اَلقاب اَشرافی و نام‌های خانوادگی اَعيان كه فقط از طريق وصلت به دست می‌آمد. به همين خاطر بسياری از ثروتمندان مسيحی يهودی الاصل، با طبقات اشرافی اسپانيا ازدواج می‌كردند. در آن روز‌ها، عنوان‌ها و القاب دهان پركنی وجود داشت كه صاحبان آن‌ها جز همين القاب تو خالی، چيز ديگری در بساط نداشتند. بستن پيمان زناشوئی ميان اين اشراف زادگان آسمان جُل و نودينان پولدار به نحو چشمگيری گسترش يافت. به طوريكه اصل و نَسَب بسياری از خاندان‌های معروف درباری اسپانيا به همين يهوديان تغيير مذهب داده می‌رسد. يكی از همين خاندان‌ها، خاندان سانت آنخـِل (Santángel) است كه خزانه دار فرناندو و ايزابل بود و همان كسی است كه كريستف كلمب را به كشف قارهء امريكا و شاه و ملكه را به حمايت از طرح او تشويق كرد

.

اوّلين حاكم شرع اسپانيا



توماس دِ تُركمادا (Tomás de Torquemada) – حكم اعدام بيش از دو هزار نفر را شخصاً صادر كرد.


يكى‌ ديگر از همين‌ يهودى‌هاى‌ تازه‌ مسيحى‌ شده‌، ماركِس دِ ويـِه نا (Marqués de Villena) بود كه‌ به‌ نوشته تاريخ نويسان‌، پس‌ از پادشاه‌، پر قدرت ‌ترين‌ فرد در اسپانيا به‌ شمار مى‌رفت‌. او كه‌ از ايزابل پيش‌ از ازوادجش‌ با فرناندو، خواستگارى‌ كرده‌ بود هنگام‌ رفتن‌ به‌ يك‌ جشن‌ عروسى‌ به‌ طرزى‌ مرموز و نا بهنگام‌ فوت‌ كرد.

در سرزمين سلطان‌ نشين آراگون (Aragón)نيز بزرگان‌ جامعه‌ با بستن‌ پيمان‌ ازدواج‌ با اين يهودی‌هاى‌ تازه مسيحی شده‌، با آنها هم‌ خون‌ می‌شدند. مادر بزرگ‌ خود پادشاه‌ ، و وزراى‌ عمدهء او همگى‌ داراى‌ اصل‌ و نَسَب‌ يهودى‌ بودند.

چند قرن‌ بعد، يك‌ پزشك‌ و روان‌ شناس‌ اسپانيائى‌ موسوم‌ به اووراته دِ سان خوان (Huarte de San Juan)‌ تحقيقاتى‌ انجام‌ داد تا بداند چرا يهودى‌‌هاى‌ تازه‌ مسيحى‌ شده‌، سريع تر از مسيحى‌هاى‌ ديگر‌ پيشرفت‌ مى‌كردند و نتيجه‌ گرفت‌ كه‌: «اين‌ راز را بايد در اصل و نَسَب يهودى‌ بودن‌ اين‌ افراد جستجو كرد زيرا كسانى‌ كه‌ در شرايط دشوار زندگى‌ مى ‌كنند احساساتى‌ را دروجود خود پرورش‌ مى‌دهند كه‌ بعد‌ها به‌ شكوفائى‌ سريع‌ استعدادهاى‌ آنان‌ كمك‌ مى‌كند.». به‌ عقيده برخى‌ ديگر ازپژوهند گان؛‌ در جامعه ‌اى‌ كه‌ اكثر افراد آن‌ بى‌ سواد بودند، يهوديان حتّی فقير ترين آنان،‌ توجّه‌ خاصّى‌ به‌ تعليم و تربيت مبذول‌ مى‌كردند، و به‌ فراگرفتن‌ دانش‌هائى‌ از قبيل‌ حسابدارى‌، بازرگانى‌ و پزشكى‌ اهمیّت‌ ويژه‌اى‌ مى‌دادند و بدين سان‌ خود را براى‌ پيشرفت و نيل به آينده‌ای بهتر‌ آماده‌ مى ‌ساختند.

ترقّى‌ ناگهانى‌ اين‌ يهوديان‌ در عرصهء اقتصادى‌ و اجتماعى‌، حَسَد‌ و نفرت‌ مسيحيان‌ را به‌ دنبال‌ داشت‌. البّته‌ يهوديان‌ فقيرى‌ نيز وجود داشتند و حتّى‌ مى‌توان‌ گفت‌ كه‌ اكثریّت‌ جامعهء يهودی آن روز را افراد فقير تشكيل می‌دادند و كسى‌ هم كارى‌ به‌ كارشان‌ نداشت‌. ولى‌ آنچه‌ كه‌ حس‌ّ حسادت‌ مسيحيان‌ را بر مى‌انگيخت‌، وجود يهودى ‌الاصل‌‌هاى‌ انگشت‌ شمارى‌ بود كه‌ خانه‌هاى‌ مُحَقّر خود در محله‌‌هاى‌ يهودى‌ نشين‌ را ترك‌ كرده‌ و در كاخ‌هاى‌ واقع‌ در بهترين‌ محلاّت‌ شهر ساكن‌ شده‌ بودند و به‌ جاى‌ داشتن‌ اسم‌هاى‌ معمولى‌ يهودى‌، اَلقاب‌ پر طمطراقی‌ را به‌ دنبال‌ اسم‌ خود یَدَك‌ مى‌كشيدند. علاوه‌ بر اين‌، موقع‌ رفتن‌ به‌ كليسا جامه‌‌هاى‌ زَربَفت‌ بر تن‌ مى‌كردند و طبق‌ معمول‌ آن‌ زمان‌، زينت‌آلات‌ گرانبها به‌ خود مى‌آويختند. مسيحيان‌ چشم‌ ديدن‌ اين‌ دسته‌ از يهوديان‌ را نداشتند. و مردم‌ حسود نمى ‌توانستند ببينند كه‌ نوهء فلان‌ يهودى‌ كه‌ تا ديروز حتّى‌ جائى‌ براى‌ مردن‌ نداشت‌، حالا كلاه‌ مخملى‌ مرواريد نشان‌ بر سر بگذارد، و نمازخانه ويژه ‌اى‌ براى‌ خود و خانواده‌اش‌ در شبستان كليساى‌ شهر داشته‌ باشد. وقتى‌ كه‌ مى‌ديدند اين‌ نودينان‌ تازه‌ از راه‌ رسيده‌ با اين‌ سر و وضع‌ در مراسم‌ كليسائى‌ شركت‌ مى‌كنند، اين عمل را نوعى‌ توهين‌ به‌ مقدسات‌ مذهبى‌ خود تلقّى‌ مى‌كردند. از نظر آنان‌ اين گونه‌ تغيير مذهب‌‌های فرصت‌ طلبانه‌، فقط‌ اهرمى‌ بود براى‌ گشودن‌ راه‌ برای پيشرفت‌هاى‌ اجتماعى‌ و نه‌ اعتقاد راسخ به‌ مَسيحیّت‌.

تخمى‌ كه‌ از شك‌ّ و بد بينى‌ در زمين‌ رَشك‌ و حسادت‌ كاشته‌ شده‌ و با آب‌ كينه‌ و نفرت‌ آبيارى‌ شده‌ بود، كم‌ كم‌ به‌ صورت‌ بوته‌ای از «يقين‌» سر از خاك‌ به‌ در آورد. شايع‌ شد كه‌ يهودى‌‌هاى‌ مسيحى‌ شده‌، مخصوصاً ثروتمندان‌ آنها، همچنان‌ در خفا به‌ حفظ‌ دين‌ قديمى‌ اجدادی خود ادامه‌ مى‌دهند. به‌ اين‌ ترتيب‌، حس‌ّ حسادت‌ مردم‌ عوام‌ در قالب‌ ابراز تعصّبات‌ مذهبى‌ شكل‌ گرفت‌ و بهانه به دست مسيحيان‌ قديمى‌ داد تا از طريق آن دقّ دلی خود را بر سر يهودی و مسلمان تازه مسيحی شده خالی كنند. جرج هنری بارو [1] (George Henry Borrow) مى‌نويسد: «هيزمی‌ كه‌ وجود‌ يهودى‌، عرب‌ مسلمان‌ و پروتستان‌ را در خود مى‌سوزاند، با آتش‌ رَشك‌ و طمع‌ شعله‌ور مى‌شد واگر كولى‌اى‌ نيز ثروتى‌ داشت‌ بدن‌ او را هم‌ در شعله‌هاى‌ خود مى‌بلعيد...». در عوض‌ اگر ذغال‌ فروشى‌ فقير سرش‌ را مى‌انداخت‌ پائين‌ و به‌ عبادت‌ خود ادامه‌ مى‌داد، انكيزيسيون‌ با او كارى‌ نداشت

‌.

شاه‌ و ملكهء كاتوليك



هنگاميكه‌ فرناندو و ايزابل (فرديناند و ايزابلا) با عنوان‌ «شاه و ملكهء كاتوليك» در سال 1469 بر تخت‌ سلطنت‌ اسپانيا جلوس‌ كردند، اين‌ كشور به‌ كشتى‌ توفان‌ زدهء بدون‌ بادبان‌ و كشتى‌بانی‌ شباهت‌ داشت‌ كه‌ در حال‌ غرق‌ شدن‌ بود. اين‌ شاه‌ و ملكه‌ كه مُصَمّم‌ بودند تا‌ سر و سامانى‌ به‌ وضع‌ اقتصادى‌ كشور بدهند و تصميم‌ گرفتند با مشتى‌ آهنين‌ حكومت‌ كنند، و با سرِ جاى‌ خود نشاندن‌ اشراف‌ لِجام‌ گسيخته‌، دل‌ رعايا را به دست آورده و آن‌ها را راضی نگه دارند. اين شاه و ملكه هم مانند هر حاكم‌ مُستَبّدى‌ ديگری ‌كوشيدند تا جامعه‌اى‌ يك دست‌ و يك‌ رنگ‌ باب دل خواه خود ايجاد كنند. و براى‌ رسيدن‌ به‌ اين‌ هدف‌، مى‌بايست‌ آنچه‌ را كه‌ رنگ‌ ديگرى‌ داشت‌ از بين‌ مى‌بردند و از سر راه‌ بر مى‌داشتند.

ولى‌ نقشه‌هائى‌ را كه‌ اين‌ زن‌ و شوهر در سر مى‌پروراندند با خواست‌ جَرگه‌ سالارى (اُلگارشی)‌ِ يك‌ گروه‌ سرمايه‌ دار تازه‌ مسيحى‌ شده‌ كه‌ با قدرت‌ روز افزون‌ خود مقام‌هاى‌ بالاى‌ دولت‌ و كليسا را قبضه‌ مى‌كرد، در تَضاد بود. يهودی‌هاى‌ تازه‌ مسيحى‌ شده‌ با پول‌ و ثروت‌ خود، به‌ بسيارى‌ از خاندان‌هاى‌ اَشرافى‌ اسپانيا، كه‌ پادشاه‌ و ملكه‌ خواهان‌ كاهش‌ قدرت‌ آنان‌ بودند، تاب‌ و توان‌ مى‌بخشيدند. اين‌ نودينان‌ مسيحى‌ همراه‌ با يهوديان‌ ديگرى‌ كه‌ هنوز مذهب‌ خود را تغيير نداده‌ بودند، مانعى‌ بر سر راه‌ يك پارچگی‌ ملّى‌ و مذهبى‌ در كشورايجاد مى‌كردند. كشورى‌ كه‌ از قوم‌هائی‌ مختلف با زبان، سُنَن‌ و آداب‌ و رسومی ‌تشكيل شده بود كه از منطقه‌اى‌ به‌ منطقهء ديگر فرق می‌كرد و تنها وجه‌ مُشترك‌ ميان آنان‌ مذهبشان‌ بود. چنين‌ جامعه‌ای كه ساختاری مبتنی بر مذهب داشت‌ نمى‌توانست‌ اقلیّت‌ها(يهوديان‌ و مسلمانان‌)؛ افرادى‌ را كه‌ با طبقه حاكم‌ اقتدارگرا هم‌ عقيده‌ نبود و يا آنهائی را كه‌ تفسير دگرگونه‌اى‌ از مذهب‌ داشتند (مانند پروتستان‌ها، روشنفكران‌ مذهبى‌، اشراقيون و صوفی مسلكان) تحمّل‌ كند. در نتيجه‌ كمر به‌ نابودى همهء آنها بست‌.

نه‌‌ شاه‌ و ملكه‌، و نه‌ تودهء عادی مردم‌، هيچكدام‌ چشم‌ ديدن‌ يهودی‌ها و مسلمانان‌ تازه‌ مسيحى‌ شده‌ را نداشتند. حس‌ّ تنفّر نسبت‌ به‌ اين‌ گونه‌ افراد، نظم‌ عمومى‌ جامعه‌ را بر هم‌ مى‌زد. چند سال‌ قبل‌ حملاتى‌ عليه‌ افراد نودين‌ و يهوديان‌ صورت‌ گرفته‌ بود كه‌ طى‌ آن‌ عدّه‌اى‌ كشته‌ و زخمى‌ شدنه بودد. در يكى‌ از اين‌ درگيرى‌ها رئيس‌ گارد سلطنتى هم‌ كه‌ قصد ميانجيگرى‌ داشت‌ به‌ قتل‌ رسيد. همهء اين‌ حوادث‌ زنگ‌ خطرى‌ بود براى‌ سران‌ حكومت.‌ پرواضح‌ است‌ كه‌ در چنين‌ مواردى‌ بايد هوای تودهء مردم‌ را داشت‌. بنا براين، از ميان‌ بر داشتن‌ نودينان و دگر انديشان‌ مى‌توانست‌ وسيلهء مؤثرى‌ براى‌ كسب‌ محبوبیّت‌ در ميان‌ مردم‌ و در نتيجهء دوام حكومت‌ باشد.

دو دليل‌، يكى‌ اجتماعى‌ و ديگرى‌ سياسى‌، بر شاه‌ و ملكه‌ حُكم‌ مى‌كرد كه‌ در قَلع‌ و قَمع‌ دگر انديشان و نو دينان، روحانيان را تقويت كنند و با آنان هم صدا شوند.

از اين‌ گذشته‌، ايزابل، اين‌ ملكه مذهبى‌ دو آتشه‌ نيز، به‌ اين‌ ترتيب‌ فرصت‌ مى‌ يافت‌ تا‌ سرزمين‌ تحت‌ فرمانروائى خود را از وجود مسيحى‌هاى‌ دروغين‌ نيز كه‌ او آن‌ها را خطرى‌ بالقّوه‌ براى‌ مذهب‌ مى‌دانست‌، پاك‌ سازى‌ كند. از طرفى‌ ديگر، فرناندو نيز كه‌ به‌ اندازه ايزابل، تعصّبات‌ مذهبى‌ نداشت‌، دو دليل‌ خاص‌ّ خود را براى‌ انجام‌ اين‌ كار داشت‌، يكى‌ اقتصادى‌: محكم‌ پر كردن‌ پايه‌هاى‌ مالى‌ كشور با اموالى‌ كه‌ از نودينان‌ مُصادره‌ مى ‌شد و ديگرى‌ سياسى‌: از پيش‌ پا برداشتن‌ قيد و بندهائى‌ كه‌ قوانين‌ محلّى‌ آراگون براى‌ پادشاه‌ ايجاد كرده‌ بود. به‌ همين‌ جهت‌ بر پائى‌ يك‌ سازمان‌ تفتيش‌ عقائد با پول‌ و سرمايه دربار قوام‌ اجتماعی‌ و دوام سياسی‌ رژيم‌ را تضمين‌ مى‌كرد.
اين‌ شاه‌ و ملكه كاتوليك‌، تصميم‌ خود را گرفته‌ بودند و فقط‌ دنبال‌ يك‌ دست‌ آويز قانونى‌ مى‌گشتند تا با تَمَسك‌ به‌ آن‌، حساب‌ آن‌ اقلیّتى‌ را كه‌ خود را هم طراز طبقه حاكم‌ مى‌دانست‌، برسند. چه‌ بهانه‌اى‌ بهتر از اين‌ كه‌ كسى‌ يهودى‌ و يا مسلمان زاده‌ باشد، ثروت‌ هنگفتى‌ هم‌ اندوخته‌ باشد و مردم‌ هم‌ بگويند كه‌ مسيحى‌ بودن‌ او دروغ‌ بوده‌ و او مخفيانه‌ به‌ انجام‌ فرايض‌ مذهبى‌ اجدادی ادامه می‌دهد. بنابر اين‌ مى‌بايست‌ به‌ همين‌ بهانه‌ چسبيد و اين‌ شايعه‌ را هر چه‌ بيشتر در سطح‌ جامعه‌ تقويت‌ كرد.

زرنگى‌‌ فرناندو


در سال‌ ۱۴۷۸(۸۵۷ هجرى‌ شمسى‌)، فرناندوی كاتوليك‌ موفّق‌ شد كه‌ اجازهء اِنتصاب‌ دو و يا سه‌ روحانى‌ مورد اعتماد خود را به‌ عنوان‌ حاكمان‌ شرع‌، از پاپ‌ بگيرد. هنگامى‌ كه‌ پاپ‌ اعظم‌ پاى‌ فتواى‌ خود را مُهر ‌مى‌كرد، هرگز فكر نمى‌ كرد كه‌ با اين‌ كار دارد به‌ خلق‌ تشكيلات‌ غول‌ پيكرى‌ مُتَشَكّل‌ از دادگاههای شرع و سازمان‌های پليسى‌ سركوبگر مشروعیّت‌ مى‌بخشد كه‌ جز در جهت‌ حفظ‌ منافع‌ نهانى‌ فرناندوی تيز هوش‌ و حيله‌گر، عمل‌ نخواهد كرد. مدّتى‌ بعد، پاپ‌ به‌ اشتباهى‌ كه‌ كرده‌ بود پى‌ برد و در صدد رفع‌ آن‌ برآمد. ولى‌ ديگر دير شده بود و هرگز به‌ انجام‌ اين‌ كار موفّق‌ نشد. زيرا پس‌ از پنج‌ سال‌ دست‌ و پنجه‌ نرم‌ كردن‌ با پادشاه اسپانيا و كِش‌ و قوس‌هاى‌ پيچيدهء ديپلماتيك‌، فقط‌ وضع‌ را از آن چه كه بود، بدتر كرد. در عرض‌ اين‌ پنج‌ سال‌، پادشاه اسپانيا موفّق‌ شد كه‌ امتيازهاى‌ بيشتری از پاپ بگيرد كه از آن جمله است: افزايش‌ تعداد حُكّام‌ شرع‌ به‌ هفت‌ نفر و كسب‌ اختيارات لازم‌ِ در تعيين‌ حُكّام‌ شرع‌ ديگر به‌ ميل‌ و صلاح ديد خود و بدون‌ مشورت‌ با دربار پاپ‌. با اين‌ بازى‌ ماهرانه‌، فرناندو توانست‌ سازمان‌ انكيزيسيون (امر به معروف و نهی از مُنكَر)‌ قرون‌ وسطائى‌ و عقب‌ مانده كليسائى‌ را تجديد سازمان‌ داده‌ و آن‌ را طبق‌ الگوهاى‌ حكومتى‌ دربار به‌ عنوان‌ تشكيلاتى‌ نوين‌ به‌ خدمت‌ دولت‌ درآورد. در آراگون نيز، كه‌ قوانين‌ دست‌ و پاگير قديمى‌ از اختيارات‌ پادشاه‌ مى‌كاست‌، يك‌ سازمان‌ مستقل تفتيش‌ عقائد كه‌ مستقيماً از پادشاه‌ دستور مى‌گرفت‌ بر روى‌ همه آن‌ قوانين‌ خط‌ّ بُطلان‌ ‌كشيد.

بعدها موقع‌ اشاره‌ به‌ درگيرى‌‌هاى فيليپ دوم و رئيس‌ دفترش‌ موسوم به‌ آنتونيو پِرِز (Antonio Pérez) به‌ تفصيل‌ به‌ اين‌ نكته‌ خواهيم‌ پرداخت‌.

شروع اعدام‌ها


در اواخر سال‌ 1480(۸۵۹ هجرى‌ شمسى‌)، دو نفر از حاكمان‌ شرع‌، كه‌ اجازه‌ نامه‌ء پاپ را در دست داشتند، راهی شهرسِویّا (سويلSevilla - ) شدند. اين شهر يعنى‌ پر جمعیّت ‌ترين‌ شهر كشور كه در عين حال بيشترين‌ جمعیّت‌ نودين‌ و پول‌دار و با نفوذ در آن‌ جا زندگى‌ مى‌كرد، عمداً براى‌ زهر چشم‌ گرفتن‌ از مردم‌، انتخاب‌ شده بود. اوضاع‌ در شهر داغ‌ بود و داغ‌ تر هم مى‌شد، زيرا يكى‌ از واعظان‌ معروف‌ اين‌ شهر موسوم‌ به آلونسو دِ اوخِدا((Alonso de Ojeda روز‌های يكشنبه‌ هنگام‌ برگزارى‌ مراسم عشاء ربّانی‌ با ايراد خطبه‌های آتشين، مردم‌ را عليه‌ نودينان‌ و يهوديان‌ تحريك‌ مى‌كرد. و مؤمنان‌ نيز كه‌ اَفرادى‌ عامى‌، بی سواد و ناآگاه‌ بودند با شعار‌های خود حرف‌هاى‌ او را تأييد مى‌كردند.

قبل‌ از اينكه‌ حاكمان‌ شرع‌، وارد شهر شوند عدّه‌ای از مؤمنان‌ كه‌ بيشتر جا نماز آب می‌كشيدند تا شهر كارمونا (Carmona) واقع‌ در ۴۱ كيلومترى‌ سویّا به‌ استقبال‌ آنان‌ رفته‌ بودند و عدّه‌اى‌ ديگر نيز در يك‌ فرسخى‌ انتظار تشريف‌ فرمائى‌شان‌ را مى‌كشيدند تا آنها را با تعظيم‌ و تكريم‌ هر چه‌ تمام‌تر وارد شهر سازند. اين‌ دو مقام مذهبى‌ پس‌ از نزول‌ اِجلال‌ به‌ شهر، در اولیّن‌ اقدام‌ خود دستور دادند تا يك‌ راه‌پيمائى‌ با شكوه‌ با حضور همهء مردم‌ به‌ راه‌ بيفتاد. به‌ طوريكه‌ مورّخان‌ نوشته‌اند اين‌ راه‌پيمائى‌ مذهبى‌ با شكوه‌ و جلال‌ هر چه‌ تمام‌تر توسط‌ مردم‌ بر گزار شد. و مى‌توان‌ هنگام‌ برگزارى‌ آن‌، وضع‌ شهر را مُجّسم‌ كرد: لحظه تسويه‌ حساب‌ با دگرانديشان‌ فرا رسيده‌ بود.

طبيعى‌ است‌ كه‌ در چنين‌ اوضاع و احوالى‌، نودينان‌ كه‌ بعضى‌ حتّى‌ عضو انجمن‌ شهر و برخى‌ نيزاز بازرگانان‌ به‌ نام‌ بودند، احساس‌ خطر كردند و براى‌ چاره‌ جوئى‌ جلسه‌ای تشكيل‌ دادند. به‌ طوريكه‌ نوشته‌اند از جمله‌ افراد حاضر در اين‌ جلسه‌، يك يهودی سر شناس به نام سوسون (Susón) بود كه دخترزيبائی به سوسانا (Susana) داشت كه به او "خوشگله" می‌گفتند. در اين‌ جلسه‌، حاضران‌ مراتب‌ نگرانى‌ خود را ابراز كردند و وقتى‌ كه‌ لحظه يافتن‌ راه‌ حلّى‌ براى‌ اين‌ مُشكل‌ فرا رسيد، تصميم‌ گرفته‌ شد: « حال‌ كه‌ آنها به‌ قصد كشتن‌ ما مى‌آيند، يك نفرهر چند نفر را كه‌ مى‌خواهد از ميان‌ افراد مورد اعتماد انتخاب‌ كند و دسته‌ای تشكيل دهد، يك نفر هم هر قدر مى‌خواهد پول‌ بردارد». به‌ اين‌ ترتيب‌ به‌ تعداد افراد، پول‌ و اسلحه‌ پخش‌ شد تا به‌ گفته خودشان‌: «... برای اين كه انتقام‌ خودمان‌ را از دشمن بگيريم‌». و حتّى‌ در باره ترور حاكمان‌ شرع‌ نيز بحث‌ شد. ممكن است‌ امروزه‌ چنين‌ فكرى‌ احمقانه‌ به‌ نظر برسد، ولى‌ در آن‌ سال‌ها كه‌ به‌ خاطر يك‌ مَن‌ كاه‌ و جو، مردم‌ دل‌ و روده يكديگر را به‌ زمين‌ مى‌ريختند، كشتن آدم‌ها امرى‌ عادى‌ به‌ شمار مى‌آمد.

در يك‌ مورد نيز طرح‌ توطئه‌اى‌ عليه‌ جان يكی‌ از حاكمان‌ شرع‌، كشف‌ و خُنثى‌ شد. به‌ دنبال كشف اين توطئه‌ نودينان‌ مظنون‌ به‌ شركت‌ در آن، دستگير و مجازات‌ شدند.

روز ششم‌ فوريه‌ سال‌ ۱۴۸۱ (برابر با شانزدهم‌ بهمن‌ ماه‌ سال‌ ۸۵۹ هجرى‌ شمسى‌) اولين‌ حكم‌ دادگاه‌ شرع‌ به‌ مرحله اجرا در آمد كه‌ طى‌ آن‌ شش‌ مَتهم‌ زنده‌ در آتش‌ سوزانده‌ شدند. از جمله اين‌ افراد يكی هم سوسون بود كه چند سطر بالا تر اسمش برده شد‌. همراهان‌ اين‌ مرد نيز همگى‌ از ثروتمندان شهر بودند. در يكى‌ از نوشته‌ها‌ قيد شده‌ است‌ كه‌: «مال‌ و مُكنَت‌ آنها نتوانست‌ باعث‌رهائى‌شان‌ بشود». ولی آن‌ها هنگام مرگ يك‌ لحظه‌ هم‌ وقار و متانت خود را از دست‌ ندادند و با آغوش باز آن‌ را پذيرا شدند. حتّی هنگاميكه يكی از آن‌ها را در حالی كه‌ يوغ‌ زُمختى‌ به‌ گردنش‌ بسته‌ بودند و بر گِل‌ و لاى‌ روى‌ زمين‌ مى‌كشيدند تا پای چوبهء دار ببرند، در يك‌ لحظه‌ سر خود را بلند كرده‌ و خطاب‌ به‌ يكى‌ از افرادی‌ كه‌ در كنار خيابان‌ به نظاره ايستاده‌ بود، گفت: «اگرزحمت‌ نباشد گوشهء اين‌ شال‌ گردن‌ ابريشمى‌ مرا بينداز روى‌ دوشم تا كثيف نشود‌».

قتلگاهى‌ (محل‌ اِعدام‌) كه سوسون آن را با مرگ‌ خود افتتاح‌ مى‌كرد، سكوى‌ چهار گوشى‌ بود ساخته‌ شده‌ از مصالح سنگی‌ كه‌ در چهارگوشه آن‌ مجسمه‌هائى‌ گَچى‌ از پيامبران‌ بنى‌ اسرائيل‌ قرار داشت‌. مى‌گويند هزينه نصب‌ اين‌ مجسمه‌ها را يكى‌ از افراد سرشناس‌ محلى‌، به‌ نام‌ دِزا (Deza) مُتَقبّل‌ شده‌ بود كه‌ به‌ خاطر همين‌ خوش‌ خدمتى‌ به‌ رياست‌ ادارهء اموال‌ مصادره‌ شده‌ (معادل‌ بنياد مُستَضعفان‌) گُمارده‌ شد. ولى‌ چندى‌ بعد وقتى‌ كه‌ معلوم‌ شد خود او نيز يهودى‌ الاصل‌ بوده است در همان‌ قتلگاهى‌ كه‌ خود يكى‌ از بنيان گذارانش‌ بود و در ميان‌ همان‌ چهار مجسمه‌اى‌ كه‌ خود نصب‌ كرده‌ بود به‌ ميان‌ شعله‌هاى‌ آتش‌ افكنده‌ شد و پاداش‌ كار خود را گرفت.

از اين‌ اِعدام‌ها كه‌ به‌ نام‌ خدا انجام‌ شده‌ است‌ نه‌ فقط‌ رواياتی‌ بر صفحات‌ تاريخ‌ ثبت شده است‌، بلكه‌ هنوز هم‌ داستان‌هائى‌ درباره آنها بر سر زبان‌هاست‌. طبق‌ يكى‌ از همين‌ داستان‌ها، دختر سوسون معروف‌ به‌ «خوشگِلِه‌» با مردى‌ از مردان‌ سرشناس‌ مسيحى‌ شهر، روابط‌ عاشقانه‌ داشته‌ است‌. يك‌ شب‌ وقتى‌ كه‌ اين‌ مرد براى‌ ديدن‌ معشوقه‌ به‌ خانه او مى‌رود، با كمال‌ تَعَجب‌ مى‌بيند كه‌ عده‌اى‌ در زير زمين‌ خانه جمع‌ شده‌اند و مراسم‌ مذهبى‌ يهودى‌ به‌ جا مى‌آورند.

و امّا بشنويم‌ از سرنوشت‌ اين دختر، كه‌ خواسته‌ و يا ناخواسته‌ قوم‌ خود و يهوديان‌ از دين‌ برگشته‌ و يا نگشته‌ را به‌ روز سياه‌ نشاند. دادگاه‌ شرع‌ تمامى‌ اموال‌ خانواده او را ضبط‌ كرد و او را فقط‌ با لباسى‌ كه‌ بر تن‌ داشت‌ آواره كوچه‌ و خيابان‌ كرد. سرانجام‌ چون‌ ديد كه‌ جز زيبائى‌ و تحقير و نفرت‌ يهوديان‌ و مسيحيان‌ چيزى‌ ديگرى‌ برايش‌ باقى‌ نمانده‌، مجبور شد براى‌ سير كردن‌ شكم‌ خود فاحشگى‌ كند. روز به‌ روز بر‌ فَلاكت‌ و بدبختى‌ او افزوده‌ مى‌شد و هم چون‌ سكّه‌اى‌ تقلبى‌ دست‌ به‌ دست‌ مى‌گشت‌، بى‌ آنكه‌ در دست‌ كسى‌ بماند. عاقبت‌ معشوقه يك‌ عطّار شد. هنگامی كه‌ مرگ‌ خود را نزديك‌ ديد، وصیّت‌ كرد كه‌ پس‌ از مرگش‌ سر او را بر سر در خانه‌اى‌ كه‌ در آن‌ زندگى‌ كرده‌ بود آويزان‌ كنند، تا درس‌ عبرتى‌ براى‌ ديگران‌ و بخششى‌ باشد براى‌ گناهانش‌.

طبق‌ يك‌ متن‌ قديمى‌ اسپانيائى‌: «جُمجُمه سر او در ديوار جلوئى‌ مُشرِف‌ به‌ خيابان‌ آگوا (آبAgua =‌) و كوچه‌اى‌ كه‌ به‌ خيابان آلكازار (Alcázar) مُنتهى‌ مى‌شود و جوى‌ آبى‌ در آن‌ وسط جارى‌ است‌، - قرار دارد.». اگر روزى‌ گذرتان‌ به‌ شهر سویّا افتاد، به‌ راحتى‌ مى‌توانيد خيابان‌ آگوا‌ را در محلّه سانتا كروز پيدا كرده‌ و خانهء اين دختر را در ‌ميدانگاهى‌ كوچكى‌ كه‌ در ابتداى‌ خيابان‌ قرار دارد ببينيد. البته‌ ساختمان‌ زياد قديمى‌ نيست‌ ولى‌ بر پيشانى‌ سر در آن‌ يك‌ قطعه‌ كاشى‌ به‌ صورت‌ قالب‌ جُمجُمه سر اين‌ زيبا روى‌ يهودى‌ ديده‌ مى‌شود.

دنباله در جمعهء هفتهء آينده


بخش نخست مقاله

بخش دوم مقاله

---------------------------------------
[1] – George Henry Borrow (1803 – 1881) نويسنده، زبان شناس و جهانگرد انگليسی كه بيشتر مسافرت‌های خود را با پای پياده انجام داده است. وی تحقيقات بسيار ارزنده‌ای در بارهء كولی‌های اسپانيائی دارد كه در كتابی به نام "The Zincali: An Account of the Gypsies" (زينكالی‌ها: گفتاری در بارهء كولی‌ها) به چاپ رسيده است. اثر معروف ديگر او كتاب سه جلدی "The Bible in Spain" (انجيل در اسپانيا) نام دارد.

 

ايران امروز   iran emrooz (نشريه خبری ـ سياسی الكترونيك)
----------------------------------------------------------------------------------

تاریخ انکیزیسیون اسپانیا بخش ٤

مادرید – رسول پدرام

rpnuri@yahoo.es
جمعه ٢٥ ارديبهشت ۱۳۸۳

ما همه کردیم کار خویش را،
ای بقربانت بجنبان ریش را


بشکنید این قلم‌ها را


سه هفته از انتشار بخش سوم "تاریخ انکیزیسیون اسپانیا" گذشت. و من متّأسفانه به علّت شروع امتحانات دانشکده، از کار افتادن کامپیوتر و غیره؛ نتوانستم به قولی که داده بودم وفا کرده و دنبالهء مطلب را تقدیم شما بکنم.

این مطالب رمان و قصّه نیست. بلکه همان طوریکه در بخش یکم نوشته‌ام، کاری است کاملاً تحقیقی که با مراجعه به صد‌ها منبع لاتین، اسپانیائی قدیم، ایتالیائی و حتّی ده‌ها سند خطی محفوظ در کتابخانهء ملّی اسپانیا به رشتهء تحریر در آمده است. آن چه را که تا کنون خوانده اید، "تاریخ" صرف و خشک و خالی بوده است؛ و آن هم تاریخی کاملاً نا آشنا برای خوانندگان فارسی زبان و با اسم‌هائی قلمبه و نا آشناتر. من این مطالب را تابستان چهار سال پیش نوشته‌ام و هرگز تصوّر نمی‌کردم که آن را به این زودی‌ها در معرض انتشار و مطالعهء خواننگان قرار بدهم. هنگام نوشتن این مطالب رژیم خلافت اسلامی طالبان به رهبری ملا عمر معروف به امیرالمؤمنین در کشور افغانستان بر سر کار بود و در رژیم جمهوری اسلامی ایران درِ آن چند روزنامه انگشت شماری که منتشر می‌شد تخته شد و ناشران آن‌ها هر کدام به بهانه‌ای انکیزیسیونی روانه زندان شدند. ولی من - ضمن ایراز هم دردی با این هم قلم‌های در بَند- هنگام نوشتن این مطالب ماهیّت هیچ رژیمی را در مدّ نظر نداشتم و فقط قصد من از نوشتن این کتاب در اختیار گذاشتن منبعی بود در اختیار دانشجویان و پژوهشگران فارسی زبان. البتّه نوشته‌های چندی به زبان فارسی در بارهء سازمان‌های انکیزیسیون در اروپا وجود دارد، ولی تا کنون منبعی مستقل در بارهء انکیزیسیون اسپانیا (که مخوف‌ترین سازمان انکیزیسیونی در تاریخ است) وجود نداشته است.

هنوز به جا‌های "بزن بزن دار" کتاب و هم چنین به مطالب هیجان انگیز سکسی، "بحث شیرین لواط"، "مضرّات استمنا (زیان‌های خود ارضائی جنسی" و بسیاری دیگر از مطالبی که در
حیطهء رشتهء تخصّصی، "گفتمان" و "کردمان" این گونه "پدران روحانی" است نرسیده ایم. وانگهی هنوز شما "متن آئین نامهء حاکمان شرع" و انواع و ابزار شکنجه در سیاهچال‌های انکیزیسیون و متن "بخشنامه منع شکنجه" صادره از طرف دیوان عالی قضائی اسپانیا (در دوران این ادارهء مُقَدّس) و اظهارات رئیس زندان‌ها در آن دوران را نخوانده اید.

ولی انتشار همین مقدار کم از مطالب ناقابل من موجب گردید که خوانندگان زیادی از نقاط مختلف دنیا، مرا از طریق ایمیل‌های خود شرمندهء مَحَبّت‌های خود سازند و انتشار دنبالهء "تاریخ انکیزیسیون اسپانیا" را خواستار شوند.
من تا جائی که فرصت اجازه داده است به یکایک نویسندگان محترم این ایمیل پاسخ داده‌ام. و باید اضافه کنم که من قابل این همه بزرگواری نیستم.

چند تن از دانشجویان قدیم‌ام که من در سال‌های دور، در ایران افتخار معلّمی‌شان را داشته‌ام و هم اکنون، ایشان سِمَت استادی بر من را دارند و این مطالب را در ایران تعقیب می‌فرمودند به من اطّلاع می‌دهند که "سایت ایران امروز" در ایران مسدود شده است و یا به قول‌هادی خرسندی:
"ببین بازم این‌ها شروع کرده‌اند،
تو اینترنت اش چوب فرو کرده‌اند."[1]

و در این مورد از من راه چاره خواسته‌اند تا بدانند چگونه از راه‌های دیگر می‌توانند مطالبی را که در این سایت منتشر می‌شود، مطالعه کنند.

سران انکیزیسیون اسپانیا، سیصد سال آزگار به هر وسیله‌ای متوسّل شدند تا بتوانند قلم‌ها را بشکنند و "اندیشه" را به بَند بکشند. چه پول‌ها که از بیت المال (بودجهء عمومی) مردم بد بخت در این راه صرف نکردند!. ولی همیشه تیرشان به سنگ خورد. و رو سیاهی به زغال ماند. کسانی که به زبان اسپانیائی آشنائی دارند، حتماً کتاب El Hereje (مرتّد، ملحد، دگر اندیش) و یا ترجمهء انگلیسی و فرانسهء آن، اثر جاودانهء میگل دِلی بِس(Miguel Delibes) که از شاهکار‌های ادبیّات معاصر اسپانیا است، در این باره مطالعه کنند. کسانی که با صرف هزاران دلار از هند و پاکستان و مالزی و... کارشناس کامپیوتر می‌آورند تا با بستن این سایت و آن سایت مردم را از دسترسی به نوشته‌های، بهنود، باقرزاده، نگاهی، مطلّبی، پارسی پور، وحدتی، رجبی و... و... (شرمنده‌ام از اینکه اسم بقیه را از قلم انداخته ام) باز دارند؛ خیلی از مرحله پرت‌اند.

اینترنت چیزی نیست که با بستن چند سایت بشود درِ آن را تخته و مردم را از دسترسی به آن محروم کرد. برای دسترسی به سایت‌های مسدود (فیلتر گذاری شده) هزاران فوت و قنّ وجود دارد که ساده‌ترین آن‌ها عبارت است از:

1 – با استفاده از جستجوگر‌های معروفی مانند گوگل، و یا "یاهو". کافی است که نام سایت مسدود شده را در قسمت جستجو وارد کرد، در نتیجه نشانی سایت از طریق "سرور" (server)‌های مختلف دیگر روی صفحه ظاهر می‌شود و می‌توان با کلیک کردن بر روی یکی از نشانی‌های یافت شده به سایت مورد نظر رسید.

2 – با دادن لینک (پیوند) در در "وب"‌های خارج از کشور، و یا چنانچه کسی اندک و وقت حوصله‌ای داشته باشد می‌تواند "وب"‌های متعدّد و نا محدود و با اسم‌های گوناگون، با استفاده از سایت‌هائی مانند geocities ایجاد کند و نشانی سایت مسدود شده را در آن قرار بدهد. ضمناً نباید فراموش کرد که اینترنت، مکالمات تلفنی و مکاتبات پستی از نظر قنّی و استفاده از نیروی انسانی قابل کنترل نیست؛ مگر اینکه شماره تلفن و یا نشانی پستی و یا اینترنتی به خصوصی مورد نظر باشد. در دوران خدایگان شاهنشاه آریامهر برزگ ارتشتاران فرمانده، ششلول بَند‌های کت و شلوار مشکی ساواک با همکاری "سیا" و "موساد" نتوانستند این کار را انجام بدهند. در حال حاضر نیز، مأموران "سیا"، "اف بی آی"، "اسکاتلند یارد"، "ام‌ای 6 " و "ام‌ای 5" و غیره، با این همه کبکبه و دبدبه و این همه پیشرفت تکنولوژیک و با در اختیار داشتن "ئی بم"(e-bomb) قادر به انجام آن نیستند و اسامه بن لادن و دیگران اعلامیه پشت سر اعلامیه می‌دهند و به آن‌ها دهن کجی می‌کنند. سران انکیزیسیون نتوانستند و خاطر شما هم آسوده باشد که "حاکمان جمهوری اسلامی ایران نیز اعم از "اصلاحات چی" و غیره قادر به کنترل کانال‌های آگاهی رسانی نخواهند بود. و این از ویژگی‌های افراط گرایان مذهبی در هر دوره از تاریخ بوده است، که اوّل در برابر هر پدیدهء جدیدی می‌ایستند و وقتی که می‌بینند کاری از دستشان ساخته نیست، آن گاه آیه و حدیث و روایت می‌آورند که: "بله، ظهور چندین پدیده‌ای را فلان امام و یا فلان قدّیس ما هم قبلاً پیش بینی کرده بود". منتها دل آدم از این می‌سوزد که این همه پول و ثروت صرف هیچ و پوچ بشود و آن گاه هزاران استاد و اندیشه ور ارجمند برای سیر کردن شکم خود و افراد خانواده شان به قول میرزادهء عشقی:
"صبح بگذارند قدم،
تا شام بردارند شلنگ،
چون ندارند سنگ سکّه،
نیست باد این سکّه سنگ.
مرده باد آن کس که داد آن را رواج،
احتیاج،‌ای احتیاج." [2]

و یا با ظرف شوئی و زمین شوئی در خارج از کشور "قوت لا یموتی" به چنگ آورند و شعر شاعر کُرد هم ولایتی‌ام شیخ رضا کرکوکی را شعار خود سازند که می‌گوید:
" اندر این مملکت روم که بادا ویران،
خوار و بد نام شدم، همچو عُمر در ایران.
نه به ایران بوَدم جای اقامت، نه به روم،
شده‌ام زیر فلک هم چو فلک سرگردان."

آن وقت، "پسر حاجی‌ها"ی جقنگ بی سواد، و بدون کراوات (که مظهر فرهنگ فساد غربی است) ولی با کت و شلوار آخرین مدل (که لابد شرقی است) بر تن؛ به فرنگ بیایند، و با جیب‌های پر از دلار و یورو؛ عرق را در فنجان‌های چینی بخورند، تا کس نداند که داخل آن چیست.

نکتهء دیگری که لازم به یاد آوری می‌دانم، و پیش از اینکه شما بگوئید، من خود می‌گویم، به کار بردن کلمهء "روحانیان" در متن فارسی است . من نمی‌بایست این کلمه را به‌كار می‌بردم. حتّی در متن‌های اسپانیائی نیز چنین کلمه‌ای به کار نرفته است. روحانی کسی است که پشت پا به زندگی مادّی و جسمانی زده و عمر خود را صرف نجات و آسایش انسان‌های دردمند دیگر کرده است و می‌کند؛ و نه آن سالوس ریاکاری که جامهء به خصوصی بر تن با عوام فریبی بر گُرده مردم عامی سوار است و فقط به فکر پر کردن جیب خود و افراد خانواده اش و خالی کردن عقده‌های سادیستی اش می‌باشد. روحانی، نه خنجر به کمر می‌بندد و نه ششلول به خودش آویزان می‌کند. در زبان اسپانیائی هم در بارهء این گونه افراد، به جای "روحانی" از کلمهء عام fraile به معنای شیخ و ملا استفاده می‌شود. چنانچه یک ضرب المثل عامیانه اسپانیائی نیز می‌گوید:
"Con putas y frailes, pocos hables"
که ترجمهء تحت الفظی آن می‌شود: "با جنده و ملاّ، زیاد دَم خور نشو." و یا به ترجمهء سلیس تر: "از جنده و ملاّ، نعوذ بالله." ولی از کلمه‌های "شیخ" و "ملاّ" هم نمی‌توانم در این جا استفاده کنم، زیرا که "شیخ" نه در زبان فارسی و نه در زبان عربی معنای روشنی ندارد. هرچند به صورت مترادف با ملاّ به کار رفته است. مثل این شعر مرحوم قریدون تولّلی که می‌گوید:
"ملاّ که مُلش[3] به جام ریزند، هنگام نماز قی نماید،
آهسته رود به کنج محراب، وانجا همه اش دلی نماید.
شیخی که لبش ز باده‌تر گشت،
از قحبهء شهر نو بتر گشت."
و یا مرحوم اشرف الدّین گیلانی معروف به "نسیم شمال" نیز که خود لباس روحانیّت بر تن داشت، می‌گوید:
"تا کلّهء شیخنا[4] مَلَنگ است،
این قافله تا به حشر لنگ است."

ولی کلمهء ملاّ در همهء گویش‌های زبان فارسی (اعم از ایران، افغانستان و تاجیکستان)، آذری و کردی معنای روشنی دارد که هم در مقام تکریم (بزرگ داشت)[5] و هم در مقام تحقیر به کار رفته و می‌رود. ولی متّأسفانه از این کلمه هم نمی‌توانم استفاده کنم چون مفهوم دیگری را در ذهن متبادر می‌کند. و لذا به همان کلمهء "روحانیان" اکتفا می‌کنم. ولی نباید فراموش کرد که من در برابر همهء روحانیان راستین (اعم از زن و مرد) چه آن‌هائی که ردای سیاه کشیشی و راهبگی بر تن، یا عبای اسلامی بر دوش و یا عرقچین کلیمی بر سر دارند، سر کرنش فرود می‌آورم و امیدوارم در لابلای این سطور؛ کلمه، عبارت و جمله‌ای نباشد، که اسائه ادب به مقام شامخ این انسان‌های بزرگوار تلقّی گردد. ضمناً به روحانیان در زبان فارسی، "کاتوزیان" و یا "آتورنیان" گقته می‌شود که در متن‌های پهلوی و "شاهنامهء فردوسی" نیز به کار رفته است. این کلمه‌ها را نیز به خاطر دور از ذهن بودن معتای آن‌ها برای افراد معمولی، به کار نمی‌برم.

توضیح نکتهء آخر اینکه، در عرض سه هفته‌ای که "تاریخ انکیزیسیون" ادامه نیافت، انتشار مطالبی باعث شگفتی نویسندهء این سطور شد. یکی انتشار متن " آئين‌نامه نحوه اجرای احكام قصاص‌، رجم (بر وزن حجم، یعنی سنگسار کردن) ‌، قتل‌، صلب‌ (بر وزن قلب، یعنی به صلیب کشیدن)، اعدام و شلاق" بود. متن این آئین نامه (همانطوری که بعد‌ها ملاحظه خواهید کرد)، در بسیاری موارد (حتی از نظر انشاء و سبک جمله بندی) شباهت‌های زیادی دارد به متن "آئین نامهء حاکمان شرع انکیزیسیون در اسپانیا" دارد. از دو حال خارج نیست، یا اینکه رهبران انکیزیسیون اسپانیا در مدارس فیضیّه و حقّانی قم تحصیل کرده‌اند که ما خبر نداشته ایم، و یا اینکه کسانی در عصر ما افکاری را از بطن سال‌های سیاه انکیزیسیون - که از سیاه‌ترین دوره‌های تاریخ بشراست – بیرون کشیده و آن را در قالب یک قانون مدوّن به ناف ملّتی بسته‌اند. اظهار نظر در این مورد در صلاحّیت من نیست و من بحث در بارهء آن را به حقوق دانان محترم وا می‌گذارم.


انتشار مطلب دیگر، اظهارات گهربار، ریاست محترم "دانشگاه اوین" بود(که در دوران اصلاحات چی‌ها به "زندان اوین" تغییر نام داده است). اظهارات این مقام منیع هم منطبق است با توضیحات رئیس ادارهء زندان‌ها و یا به عبارت بهتر، سیاهچال‌های انکیزیسیون در دویست سال پیش.

مطلب سوم نیز عبارت بود از تعجیل در انتشار "بخشنامهء مربوط به منع شکنجه" توسط حضرت آیت الله العظمی شاهرودی (کثر الله امثاله). در این زمینه نیز باید بگویم که عین همین بخش از طرف دیوان عالی قضائی اسپانیا در دوران انکیزیسیون صادر شده است. ولی درست دویست سال پس از بر پائی دادگاه‌های شرع انکیزیسیون در اسپانیا و درست زمانی که مردم سایهء روحانیان و مأموران این "ادارهء مُقَدّس" را با تیر می‌زدند و آن‌ها برای نجات خود دنبال سوراخ موش می‌گشتند. شادروان محمّد رضا شاه پهلوی نیز درست چند ماه پیش از سقوط رژیم‌اش؛ در مصاحبه‌ای با خبرنگار "هرالد تربیون" از منع شکنجه توسط مأموران "ساواک" خبر داد. و این زمانی بود که مردم ادارات "ساواک" را در شهر‌های مختلف به آتش می‌کشیدند، و حتّی در چند مورد از انجام پاره‌ای وحشی‌گری‌ها در بارهء مأموران آن اداره خود داری نکردند. از آن جمله بود، با چاقو در آوردن چشم دو مأمور در شهر مشهد، و یا در دست گرفتن قلب مأموری در شهر دیگر و عکس گرفتن با آن. ولی هر چه به مغز خودم فشار می‌آورم، دلیلی برای توجیه تعجیل حضرت آیت الله را در تصدیر چنین بخشنامه‌ای نمی‌توانم پیدا بکنم. شاید آینده‌ای نه چندان دور علّت انتشار آن را روشن سازد. و اینک دنبالهء مطلب...


زندانی به بزرگی یک کشور

زیاد طول نکشید که مردم، میزان سواد و معلومات حاکمان شرع انکیزیسیون را زیر سئوال بردند. آن‌ها از خود می‌پرسیدند، مگر در کلیسا‌ها و صومعه‌ها علم حقوق تدریس می‌شود که این کشیش‌ها مردم را به پای میز محاکمه می‌کشند و در بارهء آن‌ها رأی صادر می‌کنند؟! وانگهی در همهء رویّه‌های قضائی احتمال سهو وجود دارد. اگر انسانی را بدون داشتن تقصیر و گناهی اعدام کردند، تکلیف چیست؟! و جواب همان چرندی بود که بار‌ها ما هم شنیده ایم: "اگر گناهکار بود، که به سزای اعمال خودش رسیده است و اگر بی گناه بود به بهشت می‌رود و با حوریان (زنان سقید پوست چشم درست) و غلمان (پسر بچه‌های خوشگل) محشور می‌شود". ولی خدا آن روز را نیاورد که یکی از این حوری‌های بهشتی حشری بشود. مرحوم آیت الله دستغیب در کتاب "معاد" مرقوم فرموده اند: " [این حوریان]... چنان با غمزه و ناز راه می‌روند و می‌خرامند، که امکان هر نوع مقاومت را از مؤمن می‌گیرند. به قدرت خدا نیروی کمر مسلمانان به حدّی می‌رسد که بیست و چهار ساعت لاینقطع، حوریان در خدمت مؤمنان به انجام وظیفه مشغولند. البتّه بدون لحظه‌ای آسایش و بدون آنکه ذرّه‌ای احساس خستگی و یا عدم رضایت کنند". قابل توجّه مدیر لابراتوار فایزر، تولید کنندهء قرص‌های کذا که آمار مؤمنان مردهء غیر مسامان را در برنامهء "بازاریابی" شرکت خود قرار دهد.
باز هم همین مردم از خود می‌پرسیدند که " این پدران روحانی" مگر درس مامائی و قابلگی خوانده‌اند که این همه در بارهء عادت ماهانهء زنانه و روابط جنسی داد سخن می‌دهند؟! اگر داشتن روابط جنسی خوب است، چرا با این همه پند و اندرز و موعظه و آیه و روایت و غیره ، مردم را از انجام آن منع می‌کنند؛ و اگر بد است چرا خود در خفا مرتکب آن می‌شوند. و وقتی پته شان بر آب می‌افتد هم آبروی خودشان می‌رود و هم آبروی خدا و مذهب را می‌برند. ولی حاکمان شرع می‌کوشیدند تا با به کار بردن عنوان‌های مسخره‌ای مانند "جناب جلالت ماب"، "حضرت مستطاب اجلّ"، "کوکب (ستاره) آسمان دیانت"، "مروارید غلتان دریای فضلیت" و ... برای خود در میان مردم وجهه و حرمتی دست و پا کنند؛ غافل از اینکه با کار بردن چنین جفنگیاتی بیشتر موجبات ریشخند خود را فراهم می‌کردند.

-------------------------
[1] - بیتی از شعر راز و نیاز حضرت آیت الله العظمی منتظری با موش (ماوس) کامپیوتر خود، اثر‌هادی خرسندی عزیز به هنگام بسته بودن سایت ایشان . برای اینکه بیشتر به دل نشیند باید آن را با لهجه شیرین اصفهانی خواند: "ببیتن بازم این‌ها شروع کرده ان،
تو اینترنت‌ام، چوب فرو کرده ان". [1]
[2] - "من، جوان شاعر معروف از چین تا فرنگ،
دائماً باید میان کوچه‌های پست و تنگ،
صبح بگذرام قدم تا شام بردارم شلنگ،
من ندارم سنگ سکّه، نیست باد این سکّه سنگ،
مرده باد آن کس که داد آن را رواج،
احتیاج‌ای احتیاج".
[3] - "مُل" بر وزن "پل" یعنی شراب؛ همان طوری که حافظ می‌گوید: "در حلقهء گل و مل، خوش خواند دوش بلبل".
[4] - "شیخنا" یعنی شیخ ما، این کلمه بیشتر در عربی عراقی به کار می‌رود.
[5] - مانند "ملای رومی" د رمورد مولانا جلال الدیّن مولوی.

 

ايران امروز   iran emrooz (نشريه خبری ـ سياسی الكترونيك)
----------------------------------------------------------------------------------

تاریخ انکیزیسیون اسپانیا بخش ٥

مادرید – رسول پدرام

Madrid – Rassoul Pedram Nuri
rpnuri@yahoo.es
جمعه ١ خرداد ۱۳۸۳

پژوهش‌هاى‌ تاريخى انجام شده در‌ سال‌هاى‌ اخير، نشان می‌دهد که منافع‌ اقتصادى‌ و اجتماعى‌ در آن‌ سال‌ها درشهر بزرگ سِوّيا (سویل) دو گروه را رو در روى‌ هم‌ قرار داده‌ بود‌: گروه اوّل آن‌هائى‌ که‌ ثروتی‌ اندوخته‌ و تقريباً همگى‌ يهودى‌ الاصل‌ بودند و گروه دوم طبقه اَشراف‌ تازه‌ به‌ دوران‌ رسيده‌ که‌ امتيازهاى‌ مالى‌ چشمگيرى‌ از دربار گرفته‌ بود و روحانیان وابسته به رژیم هم از این گروه دوم حمایت می‌کرد. به‌ همين‌ جهت‌ مى‌‌توان‌ نتيجه‌ گرفت‌ که‌ انجام‌ اين‌ گونه‌ محاکمات‌ شرعی فقط‌ و ققط انگيزه اقتصادى‌ داشته‌ و در جهت پر کردن شکم حاکمان شرع و اطرافیانشان بوده است. همان حاکمانی که تا دیروز فقط از پول صدقه و نذوراتی که مردم به آن‌ها می‌دادند، به زحمت می‌توانستند شکم خود را سیر کنند.
نخستين‌ حاکمان‌ شرع‌، به‌ خاطر حرص جاه و مال‌، زياده‌ از حّد سخت‌ مى‌‌گرفتند و افراد مظنون‌ را - در هر مقام و موقعیّتی - پس‌ از يک‌ محاکمه کوتاه‌ و سرپائى‌، و بدون‌ دادن‌ کوچکترين‌ تضمين‌ حقوقى‌ و بى‌آنکه‌ براى‌ کاستن‌ از مجازاتشان‌ به‌ آنان‌ فرصت‌ ابراز ندامت‌ و امکان‌ توبه‌ داده‌ شود، بلافاصله‌ تسليم‌ شعله‌‌هاى‌ آتش‌ مى‌‌کردند. تا جائي که‌ حتّى‌ فراى‌ اِرناندو دِ تالاوِرا (Fray Hernando de Talavera) ؛ اسقف‌ گرانادا (غَرناطِه‌) و اعتراف‌ گيرنده سابق‌ ملکه‌ نيز از تعقيب‌ و محاکمه مَصون‌ نماند. ديگر اسقف‌هاى‌ اسم‌ و رسم‌ دار ديگر هم که‌ اَجدادشان‌ يهودى‌ بودند تحت‌ تعقيب‌ قرار گرفتند: از جملهء آنان‌ مى‌‌توان‌ از خوان‌ آرياس‌ داويلا(Juan Arias Dávila) اسقف‌ شهر سِگوويا(Segovia) نام‌ برد که‌ که‌ اتهّام‌ او خارج‌ کردن‌ استخوان‌هاى‌ اجدادش از قبر و نابود کردن‌ آنها بوده‌ است‌، تا معلوم‌ نشود که طبق‌ آئين‌ يهود به خاک سپرده‌ شده بودند. ولى‌ اين‌ اسقف‌ پيش‌ از صدور رأى‌ دادگاه‌، دِق‌ مرگ‌ شد و مُرد. پِدرو دِ آراندا (Pedro de Aranda) اُسقُف شهر کالا اُررّا (Calahorra)(واقع‌ در استان‌ لا ريوخا La Rioja ) شانس‌ بهترى‌ داشت‌، زير اتّهام‌ او اين‌ بود که‌ به‌ دوزخ‌ و بَرزَخ‌ و بخششش‌ گناهان‌ با دادن‌ کَفّاره‌ اعتقاد نداشته‌ است‌. در نتیجه او را به‌ جای محاکمه در اسپانیا، به رُم‌ فرستادند تا خود پاپ‌ رأى‌ لازم‌ را در باره اش صادر کند. پاپ‌ نيز او را از سِمَت‌ خود بر کنار کرد و او در زندان‌ قلعهء سانت‌ آنجِلو ديده‌ از جهان‌ فرو بست‌.
با آنکه‌ بيشتر فرزندان‌ و بازماندگان این‌ نودينان‌، مسيحيان‌ راستين‌ و مؤمنى‌ بودند ولى‌ هميشه‌ در مَظّان‌ اتهام‌ قرار داشتند. مخصوصاً در صورت‌ ثروت‌ بودن‌ مى‌‌بايست‌ روزگار خود را پيوسته‌ با ترس‌ و لَرز بگذرانند. در نتيجه‌ برای رهائی از این زندگی توأم با هراس، تصميم‌ گرفتند هيئتى‌ را براى‌ رسيدگى‌ به‌ وضع‌ خود به‌ دربار پاپ‌ بفرستند. آنان‌ علاوه‌ بر اَدّلِه‌ و بَراهين‌ استوار در مورد مسيحى‌ بودن‌ خود، مبلغ‌ قابل‌ توجّهی‌ پول‌ و هدیه نیز به‌ عنوان‌ صَدَقه‌ تقديم‌ دربار پاپ‌ کردند. پس‌ از شنيدن‌ داد خواهى‌‌ هيئت‌ اِعزامى‌ و ديدن‌ آن‌ همه‌ پول‌، در اين‌ جا بود که‌ دل‌ پاپ‌ به‌ رَحم‌ آمد و تصميم‌ به‌ جلوگيرى‌ از اقدامات‌ فرناندو و حاکمان‌ شرع‌ دست‌ نشانده او گرفت‌. پاپ نخست‌ به‌ اِفراط‌ کاري‌هائى‌ که‌ انجام‌ شده‌ بود، به‌ شِدّت‌ اعتراض‌ کرد، سپس‌ از اقدام‌ دادگاها به خاطر مصادرهء اموال‌ متهّمان‌، آنهم‌ به‌ خاطر مال‌ اندوزى‌ و نه‌ به‌ پاس‌ ترویج و حفاظت از دين‌ مُبين‌، اظهار تأسف‌ نمود. علاوه‌ بر اين‌، خاطر نشان‌ ساخت‌ که‌ در کار دادگاه‌ها، بى‌ بند و باري‌هاى‌ زيادى‌ به‌ چشم‌ مى‌خورد و حاکمان‌ شرع‌ پا را از حَريم‌ خود فراتر نهاده‌ بودند.
در اين‌ جا، غير از ابراز تأسف‌ از دست‌ پاپ‌ اعظم‌ چه‌ کار ديگرى‌ بر مى‌آمد؟ شکّى‌ نيست‌ که‌ فرناندو از امتيازهائى‌ که‌ گرفته‌ بود سوء استفاده‌ مى‌‌کرد. ولی آيا مى‌بايست‌، پاپ‌ فرمانى‌ را که‌ قبلا صادر کرده‌ بود، پس‌ مى‌گرفت‌؟. بلکه تنها کارى‌ که‌ مى‌شد کرد، اين‌ بود که‌ براى‌ ايجاد تعادل‌ در کار دادگاه‌هاى‌ شرع‌، قسمتى‌ از وظايف‌ آنها را به‌ دست‌ کشيش‌هاى‌ معمولى‌ محلاّت‌ و روستاها که‌ دوست‌ و همسايه نیز مردم‌ بودند، می‌سپرد.
کشيشان‌ طبق‌ آئين‌ مسيح‌ اين‌ اختيار را داشتند و هنوز هم‌ دارند که‌ گناهان‌ افراد را مورد بخشايش‌ قرار دهند. به‌ اين‌ ترتيب‌ اگر نودينى‌ به‌ چنگ‌ دادگاه‌ شرع‌ مى‌افتاد، مى‌توانست‌ مدارک‌ و شواهدى‌ ارائه‌ دهد که‌ قبلا توسط‌ فلان‌ کشيش‌ محاکمه‌ و رأى‌ لازم‌ در باره او صادر شده‌ است‌ و ديگر نمى‌شد مُجرمى‌ را که‌ به‌ جُرم‌ او قبلاً رسيدگى‌ شده‌ است‌ از نو به‌ پاى‌ ميز محاکمه‌ کشاند.
فرناندو به‌ شِدّت‌ به‌ اين‌ تصميم‌ پاپ‌ اعتراض‌ کرد و با به‌ حرکت‌ در آوردن‌ مُهره‌‌هاى‌ برنده ‌اى‌ که‌ در آستين‌ داشت‌، نقشهء مخالفان‌ خود را نقش‌ بر آب‌ ساخت‌. پاپ‌ سرانجام مجبور شد فرمانی را که‌ قبلاً (در بارهء تشکیل دادگاه‌های شرع در اسپانیا) صادر کرده‌ بود، پس‌ بگیرد‌ و اعلام‌ کند‌ که دیگر‌ نمى‌تواند وجود انکيزيسيونى‌ غير از انکيزيسيون‌ رُم‌ را که‌ در خدمت‌ دولت‌ ديگرى‌ باشد تحمّل‌ نمايد.
پس‌ از مرگ‌ فرناندو نيز پادشاهانى‌ که‌ جانشين‌ او شدند، هوش‌ و زرنگى‌ او را نداشتند و اجازه‌ دادند که‌ دادگاه‌هاى‌ شرع‌، هر کارى‌ که‌ دلشان‌ مى‌خواست بکنند به‌ شرط‌ آنکه‌ کارى‌ به‌ کار دربار نداشته‌ و منافع‌ آن‌ را به‌ خطر نيندازند.
با بالا گرفتن اختیارات و ادامهء فعالیّت دادگاه‌های شرع؛ میزان نفرت مردم نیز نسبت به روحانیان ادارهء کنندهء این گونه دادگاه‌ها فزونی می‌گرفت. خود این روحانیان هم از میزان محبوبیّت خود در میان مردم بی خبر نبودند و به همین جهت بدون داشتن قراول جرأت نمی‌کردند در جائی آفتابی بشوند. حتّی پس از ترور یکی از همین روحانیان، معلوم شد که آن‌ها برای حفظ جان خود حتّی در زیر قبا و لباده؛ "زره" بر تن می‌کردند چون جلیقهء ضدّ گلوله اختراع نشده بود.

ترور‌ در محراب

[١]
دگراندیشان و نودينان‌ سِويّا، نتوانستند حريف‌ حاکمان‌ شرع‌ بشوند. در عوض، نودينان‌ آراگون[٢]‌ که‌ همان‌ مُشکلات‌ نودينان‌ سِويّا را داشتند، توانستند با نوشاندن‌ شربت‌ شَهادت‌ به‌ يکى‌ از حاکمان‌ شرع‌، نخستين‌ قربانى‌ را نِثارانکيزيسيون‌ اسپانيا بکنند.
قبلا اشاره‌ کرديم‌ که‌ هنوز در آراگون‌، انکيزيسيون‌ قرون‌ وُسطائى‌ نيمه‌ جانى‌ داشت‌ و به‌ فعاليّت‌ خود ادامه‌ مى‌‌داد. فرناندو به‌ منظور تجديد سازمان‌ تشکيلات‌ انکيزيسيون‌ آراگون‌ طبق‌ اُلگوى‌ انکيزيسيون‌ کاستيّا، تصميم‌ گرفت‌ که‌ به‌ جاى‌ دو حاکم‌ شرع‌ قديمى‌ تعيين‌ شده‌ توسط‌ پاپ‌، دو حاکم‌ شرع‌ جديد انتخابى‌ خود را سر کار بياورد. فرناندو نمى‌خواست‌ مردم‌ را وحشت‌ زده‌ کند، به‌ همين‌ جهت‌ دو تن‌ از حاکمان‌ شرع‌ معروف‌ را از اهالى‌ خودِ آراگون‌ را به‌ اين‌ سِمَت‌ برگزيد. اين‌ دو نفر عبارت‌ بودند از: گاسپار خوگلار(Gaspar Juglar) يک‌ روحانى‌ دومينيک‌، و پِدرو آربوئِس‌ (Pedro Arbués) سر اسقف‌ کليساى‌ جامع‌ (کاتِدرال‌) آراگون‌. ولى‌ دگر اندیشان و نودينانى‌ که‌ مورد سوء ظّن‌ قرار داشتند و هر لحظه‌ ممکن‌ بود به‌ چنگال‌ دادگاه‌ شرع‌ بيفتند، گول‌ اين‌ صحنه‌ سازى‌ها را نخوردند. لازم‌ نبود که‌ کسى‌ متخصّص‌ در مسائل‌ حقوقى‌ باشد و نداند که‌ وجود يک‌ دادگاه‌ شرع‌ فرمایشی‌، مى‌‌تواند درد سر ساز‌ باشد. ازینرو نودينان‌ آراگون‌ که‌ از سر نوشت‌ هم ‌مَسلکان‌ خود در کاستيّا درس‌ عبرت‌ گرفته‌ بودند، از سران انکیزیسیون‌ استدعا کردند که‌ زياد سخت‌ نگيرند و از مصادره اموال‌ دستگير شدگان‌ و حبس‌ و شکنجه آنان‌ که‌ بر خلاف‌ موازين‌ قانونى و انسلنی‌ بود، صرف‌ نظر کنند. ولى‌ آن روحانیان توجّهى‌ به‌ اين‌ حرف‌ها نکردند.
طولی نکشید که‌ يکى‌ از همان حاکمان‌ شرع‌ را به‌ نام‌ گاسپار خوگلار را مرده‌ يافتند. شايع‌ شد که‌ او را با خوراندن‌ يک‌ کلوچه زهرآلود، مسموم‌ کرده‌ بودند. [٣]
حال‌ که‌ صحبت‌ از زهر شد، بد نيست‌ در اين‌ جا از توماس‌ دِ تورکمادا (Tomás de Turquemada)، رئيس‌ کُل‌ّ حاکمان‌ شرع‌ نيز که‌ براى‌ ورود به‌ صفحات‌ اين‌ کتاب‌ در نوبت‌ ايستاده‌ است‌، يادى‌ کرده‌ باشيم‌. شما تصویر او را قبلاً مشاهده کرده اید. نوشته‌اند، که او هميشه‌ يک‌ تکه‌ شاخ‌ گاو وحشى‌ به‌ همراه‌ داشت‌، چون‌ اعتقاد مردم بر این بود که دفع‌ زهر مى‌کرد. از اين‌ گذشته‌ هر جا که‌ مى‌رفت‌ تعداد زيادى‌ مأمور محافظ‌ مُسَلّح‌ او را همراهى‌ مى‌کردند. اگر پِدرو دِ آربوئِس(Pedro de Arbués)‌، حاکم‌ شرع‌ ديگر آراگون‌ نيز همين‌ احتياط‌ را به‌ خرج‌ مى‌داد، شايد زنده‌ از کليسا بيرون‌ مى‌آمد و کشته‌ نمى‌شد. مى‌نويسند: «...او در شب‌ ۱۴ سپتامبر ۱۴۸۵ (۲۳ شهريور ۸۶۴ هجرى‌ شمسى‌) در حالى‌ که‌ فانوسى‌ در يک‌ دست‌ و عصائى‌ در دست‌ ديگر داشت‌، از در عقب،‌ وارد کليساى‌ جامع‌ (کاتِدرال‌) آراگون‌ شد... وقتى‌ به‌ جلو مِحراب‌ بزرگ‌ رسيد، سه‌ نفر با دِشنه‌ و شمشير به‌ او حمله‌ مى‌‌کنند و پا به‌ فرار مى‌گذارند».
اين‌ حاکم‌ شرع‌ در همان‌ لحظه‌ نمرد، چون‌ زرهى‌ در زير رَداى‌ خود پوشيده‌ بود. او سه‌ روز زنده‌ بود و در روز سوم‌ در اثر ضربه دشنه‌اى‌ که‌ به‌ گلويش‌ زده‌ بودند، فوت‌ کرد. آرامگاه‌ باشکوهى‌ در همان‌ محّل‌ سوء قصد برايش‌ بنا کرده‌اند. بر روى‌ سنگ‌ قبرش‌ اين‌ جمله‌ را مى‌خوانيم‌: «بگريزيد اى‌ جهودان‌، هر چه‌ زودتر از اين‌ جا بگريزيد؛ زيرا که‌ سنگ‌ قبرياقوتی‌ خاصيّت‌
دفع‌ طاعون‌ را دارد». مردم‌ عوام‌ در آرامگاه‌ اين‌ شهيد نماز مى‌‌گزاردند (هنوز هم‌ بعضى‌ها مى‌‌گزارند)، آن‌ را گل باران‌ مى‌کنند، بر روی آن شمع‌ روشن‌ مى‌کنند و از او انتظار معجزه‌ دارند. در سال‌ ۱۸۶۷ (۱۲۴۶ هجرى‌ شمسى‌) پاپ‌ پى‌ نهم‌ او را تقديس‌ کرد و به‌ مقام‌ قدّيسی‌ رسانيد.
اين‌ عمل‌ تروريستى‌ بدون‌ کيفر نماند. عاملان‌ سوء قصد را دستگير و قطعه‌ قطعه‌ کردند و هر تکه‌ از بدن‌ آنان‌ را براى‌ عبرت‌ ديگران‌، در جائى‌ قرار دادند: دست‌هايشان‌ را در صحن‌ کليسا و در داخل‌ جعبه اِعلانات‌، سرهاى‌ بريده آنها را در بازار بارفروشان‌، و بقيه‌ اندام‌هاى‌ آنان‌ را در کوچه‌ و خيابان‌ انداختند. دو تن‌ از آمِران‌ (دستور دهندگان‌) اين‌ سوء قصد نيز شناسائى‌ و دستگير شدند که‌ يکى‌ در آتش‌ سوزانده‌ شد و ديگرى‌ با پرت‌ کردن خود‌ از پنجره‌ در جريان‌ بازجوئى‌ ، خودکشى‌ کرد. کسان‌ ديگرى‌ نيز که‌ در مَظّان‌ اتّهام‌ قرار داشتند، براى‌ رهائى‌ از چنگال‌ مجازات‌، راه‌ کشورهاى‌ خارج‌ را در پيش‌ گرفتند. دادگاه‌ شرع‌ تنها کارى‌ که‌ در غياب‌ آن‌ها توانست‌ بکند، اين‌ بود که‌ عروسک‌هائى‌ پارچه‌اى‌ را که‌ به‌ شکل‌ آن‌ها درست‌ شده‌ بود آتش‌ بزند و اموالشان‌ را مُصادره‌ کند.
بد نيست‌ اشاره‌اى‌ نيز به‌ حمله ديگرى‌ به‌ يکى‌ از حاکمان‌ شرع‌ در جزيره سيسيل‌ ايتاليا کرده‌ باشيم‌. در سال‌ ۱۶۵۷ (١٠٣٦ هجرى‌ شمسى‌) يکى‌ از روحانيان‌ مسيحى‌ پيرو سان‌ آگوستين‌ به‌ جرم‌ کفرگوئى‌ و توهين‌ به‌ "مقام شامخ روحانیّت" در زندان‌ به‌ سر مى‌برد. روزى‌ که‌ حاکم‌ شرع‌ براى‌ سرکشى‌ به‌ زندان‌ می‌رود، مى‌خواهد او را ملاقات‌ کند. اين‌ زندانى‌ که‌ قبلا موفّق‌ شده‌ بود غُل‌ و زنجير خود را باز کند، با ديدن‌ حاکم‌ شرع‌ در سلول‌ خود، با يک‌ تکه‌ سنگ‌ به‌ او حمله ‌وَر مى‌‌شود و او را مى‌‌کشد.
او را به‌ مرگ‌ محکوم‌ کردند و زنده‌ در آتش‌ سوزاندند. زمانى‌ که‌ او را به‌ قتلگاه‌ مى‌‌بردند به‌ عنوان‌ آخرين‌ درخواست‌ تقاضا کرد کشيشى‌ را که‌ از او اعتراف‌ مى‌گرفت‌ و پیر و مُرشد و او محسوب‌ مى‌شد به‌ ملاقاتش‌ بياورند. از قرار معلوم‌ اين‌ محکوم‌ در "کتاب‌ مُقَدّس"‌ مطلبى‌ پيدا کرده‌ بود که‌ او با اِستناد به‌ آن‌ فکر مى‌‌کرد مى‌‌تواند از مجازات‌ مرگ‌ رهائى‌ يابد. به‌ همين‌ جهت‌ وقتى‌ که‌ کشيش‌ حاضر شد به‌ او گفت‌:
- طبق‌ نَص‌ّ (کلام‌ صريح‌) کتاب مقدس،‌ خداوند مايل‌ به‌ مرگ‌ هيچ‌ گناهکارى‌ نيست‌، بلکه‌ او مى‌خواهد که‌ شخص‌ گناهکار از گناهانش‌ توبه‌ کند. من‌ توبه ‌کارم‌ و بنا بر اين‌ شما نمى‌‌توانيد مرا اعدام‌ کنيد.
کشيش‌ جواب‌ داد:
- منظور خداوند، بقاى‌ روح فرد است و نه‌ جسم او‌.
محکوم‌ پاسخ‌ داد:
- پس‌ عدل‌ الهى‌ يعنى‌ کَشک‌! و بى‌ آنکه‌ خَم‌ به‌ ابرو بياورد و از کسى‌ تقاضاى‌ عفو‌ بکند بر روى‌ هيمه‌ها‌ قرار گرفت‌ و به کام مرگ‌ فرو رفت.
چه ساده دل بودند آن‌هائی که فکر می‌کردند و می‌کنند که با توسّل به دشنه و شمشیر و نارنجک و هفت تیر می‌توان به جنگ حاکمان انکیزیسیون رفت. و بدینسان زندگی و هستی خود و افراد خانواده شان را به خطر می‌اندازند. این گونه سلاح‌ها بر انکیزیسیون کارگر نیست.

آتش باروت فقط می‌تواند بعضی از شاخ و برگ‌های این درخت تنومند را بخکشاند و بسوزاند. ولی از ریشه آن نهفته در زیر خاک سرزمین جهل و کور دلی، جوانه‌های تازه ای خواهد روئید.

برای نبرد با غول بی شاخ و دُم انکیزیسیون یک سلاح بیشتر وجود ندارد.و این سلاح نه با باروت و "تی ان تی" مسلّح می‌شود و نه کاربرد آن نیازی به آموزش‌های ویژه چریکی در اردوگاه‌های جناب سرهنگ قذافی و یا برادر "ابو عمّار" دارد. داشتن و حمل این سلاح مستلزم دریافت جواز از ادارهء رکن دوم ارتش و یا سازمان امنیّت نیست. همه کس می‌نواند آن را همراه داشته باشد. اسم این سلاح خطرناک "قلم" است: خواه در یک دست یک نویسنده، شاعر، نقّاش و یا در دست یک سناریو نویس برای فیلم و یا تئاتر باشد. همان سلاحی که "ارانی"، "هدایت"، "دهخدا"، "روزبه"، "سعیدی سیرجانی" و "احمد کسروی"[٤] و صد‌ها نفر دیگر از دشمنان نستوه انکیزیسیون در اختیار داشتند. احمد کسروی به هنگام مرگ، دو اثرنا تمام در دست تألیف داشته است. یکی "تاریخ قوم یهود" و دیگری به نام " انکیزیسیون در ایران". من متاسفانه هیچ کدام از این دو اثر را ندیده ام. چنانچه خواننده ای در صورت آگاهی، مرا درمورد دست رسی و مطالعهء این دو نوشتهء کسروی راهنمائی کند، مدیون و مرهون مَحَبّت‌هایش خواهم بود.

تا جمعهء هفته آینده
---------------------------
[١] - پسوند «- آب» در زبان فارسی در واژه‌هائی مانند "سرداب" و "گوراب"؛ به معنای جا و محلّ به کار رفته است. برخی از زبان شناسان بر این عقیده اند که صورت درست این واژه، "مِهراب" یعنی جایگاه "مِهر"(میترا) می‌باشد. البتّه کلمات "المحرب" و المحراب" در اصطلاحات معماری در زبان عربی و به معنی "صدر مجلس" هم به کار رفته و می‌رود. ولی من ارتباطی میان این کلمه و مصدر ثلاثی مجرد "حرب" (جنگیدن) نمی‌بینم.
[٢] - آراگون (Aragón) و کاستیا (Castilla) نام دو ایالت از در اسپانیا هستند که با اتحّاد آن‌ها (ازدواج فرناندو (فردیناند) پادشاه آراگون و ایزابل (ایزابلا) ملکهء کاستیا معروف به شاه و ملکهء کاتولیک) شالودهء کشور اسیانیای امروزی ریخنه شد.
[٣] - این نکته را نیز در همین جا اضافه کنم که "مادّه واجبی" هرگز در اسپانیا کار برد قضائی و پلیسی نداشته است.
[٤] - این چند اسم به طور اتّفاقی به ذهنم رسید. شما می‌توانید نام‌های دیگری را که می‌شناسید بر آن اضافه کنید.

 

ايران امروز   iran emrooz (نشريه خبری ـ سياسی الكترونيك)
----------------------------------------------------------------------------------

تاريخ انكيزيسيون اسپانيا بخش ٦

مادريد – رسول پدرام

rpnuri@yahoo.es
Rassoul Pedram Nuri
جمعه ٨ خرداد ۱۳۸۳

در حاشيه:

پيش از ادامهء مطلب، لازم به توضيح می دانم كه سه خوانندهء ارجمند نيز از طريق ايميل، سه پرسش در خور توجهّی را مطرح كرده اند. ايشان می پرسند:

1 – اين تشكيلات جهنّمی (انكيزيسيون)، چگونه توانست اين همه سال (سيصد سال) دوام بياورد و سر پای خود بايستد؟
2 – برخلاف آن همه موعظه، پند و اندرز و خطابه، و دادن آن همه درس اخلاق و پاك دامنی توسط روحانيان؛ چطور بازار فسق و فحشاء همچنان پر رونق، و رشوه و فساد در تار و پود جامعه و دولت ريشه دوانده بود؟
3 – روحانيان در جامعهء امروزی اسپانيا چه نقشی بازی می كنند و در ميان مردم از چه جايگاهی بر خوردارند؟
من به همهء اين پرسش ها در جای خود، پاسخ خواهم داد. فقط با اشاره به آن ها خواستم دريافت پيام های پر مهر فرستندگانشان را ياد آوری كرده باشم.

پاسخ پيام مَحَبّت آميز ناصر از سوئد را هم كه در آن "از تكرار حوادث تاريخی" شگفت زده شده اند، با كلام سعدی می دهم (با پس و پيش كردن برخی از بيت ها) كه می گويد:
"اين كه در شهنامه ها آورده اند،
رستم و روئين تن اسفنديار،
تا بدانند اين خداوندان مُلك،
كز بسی خلق است، دنيا يادگار.
آن چه ديدی بر قرار خود نماند،
وآنچه می بينی، نماند بر قرار.
اين همه رفتند و ما ای شوخ چشم[1]،
هيچ نگرفتيم از ايشان اعتبار[2]."

سرنوشت ملّت ها، مانند حلقه های زنجير به هم پيوسته است. هر چند كه ممكن است انسان ها در سر زمين های گوناگونی به دنيا آمده باشند ولی همگی در يك جهت و به سوی يك هدف مشترك در حركت بوده و هستند: و آن آزادی و دموكراسی است. دموكراسی هم نه شكل مسيحی دارد، نه كليمی و نه اسلامی. و اگر كسی در صدد ايجاد اين گونه دموكراسی ها بر آيد، آن دموكراسی مبتنی بر دين، حالت كنتور آب و برق را خواهد داشت كه هر چند روز يكبار، يكی می آيد و قرائت تازه ای از آن ارايه می دهد. دموكراسی نه ريخت امريكائی دارد ونه شكل و شمايل آسيائی. يك كشيش، يك پادشاه و يا يك ژنرال شايد توانسته باشد، اين حركت را تند و يا كند بكند، ولی تاريخ نشان داده است كه هرگز نتوانسته است آن را متوقّف سازد.
مگر بيچاره هاشم آغاجری جز تكرار همان حرف محكومان دادگاه های انكيزيسيون، گناه ديگری مرتكب شده است؟ اين محكومان كه صد ها سال پيش محاكمه و اعدام شده و رفته اند. حالا می خواهند، محكومی را كه پروندهء او مختومه اعلام شده است از نو محاكمه كنند؟ مگر می شود، محكومی را كه در بارهء مورد اتّهام او، حكم صادر شده و آن حكم هم به مرحلهء اجراء در آمده است؛ از نو به خاطر ارتكاب همان جرم قبلی مجدداً محاكمه و همان حكم قبلی را بار ديگر در بارهء اش صادر كرد؟ يعنی همان چيزی كه در فرهنگ حقوقی اروپا، chose jugée (cosa juzgada = settled matter) و يا در اصطلاح حقوقی ايران، "محكوماً بها" ناميده می شود. وانگهی مگر روحانيان كاتوليك اسپانيا، با انجام اين همه اعدام، چه گلی توانستند به گوشهء قبای خود ودامان مسيحيت بزنند، جز كسب بد نامی؛ كه اين آقايان بتوانند؟!. خوانندگان در شماره های آينده (در صفحات همين سايت) در جريان محاكمهء چند تن از استادان بزرگ دانشگاه های اسپانيا، توسط دادگاه های شرع اين كشور در طول سال های سياه ارتجاع قرار خواهند گرفت. نام اين بزرگان بر خلاف همهء كوشش های كوردلانهء حاكمان شرعی كه آن ها را محاكمه كردند، با خطوط زرين در تاريخ اين كشور ثبت است، و آثارشان هم چنان در كتابخانه ها و مراكز علمی دنيا مورد استفاده می باشد.
در طول سال های سياه انكيزيسيون، تاريخ اسپانيا نيز بار ها شاهد دو دوزه بازی های قضائی بسياری از دادگاه های شرع بوده است. نمی دانم در شمارهء گذشته خوانده ايد و يا در اين شماره خواهيد خواند كه پاپ (مقام معظّم رهبری) حكمی صادره كرده، ولی ديوان عالی قضائی مادريد برای آن تره خُرد نكرده است. و يا ديوان عالی قضائی مادريد، نامه ای در مورد انتقال متهّمی به حاكم شرع فلان دادگاه نوشته است، ولی رئيس دادگاه به جای اقدام، مفاد نامه را روی يخ نوشته و جلو آفتاب گذاشته است تا خشك شود. درست وضعی كه در مورد پروندهء آغاجری پيش آمده است. طبق اظهارات مقام رهبری جمهوری اسلامی ايران- كه خبر آن نيز از طريق رسانه های اين كشور باز تاب يافت – هاشم آغاجری مرنكب "سب النبی" نشده است. "سب" (بر وزن "حب" با تشديد "ب") در زبان عربی يعنی "فحش دادن". يعنی اينكه به عقيدهء "رهبر"، آغاجری به حضرت پيغمبر فحش نداده است. ولی قاضی همدان عليرغم "اظهارات رهبر خود" می گويد كه "نه خير، داده است".
ياد محمّد قاضی، آن مترجم برجسته و نام دار، كه حقّ بزرگی بر گردن ادب فارسی دارد، به خير. قاضی، كرد بود و از اهالی مهاباد. در كتاب خاطراتش می نويسد، زمان تحصيل در دبيرستان دارالفنون تهران، وقتی كه يكی از هم كلاسی هايش متوجّه كـُرد بودن او می شود، مطالبی در بارهء عمر بر زبان می آورد. حرف های آن هم كلاسی به قاضی بر می خورد و او، گوينده را زير مشت و لگد می گيرد. هم كلاسی كتك خورده به مدير دبيرستان شكايت می برد و آقای مدير، محمّد قاضی را احضار می كند و از می پرسد: "چرا اين بچه كتك زده ای؟" محمّد قاضی جواب می دهد: "چون به حضرت عمر فحش داده است." مدير می گويد: "اگر فحش هم داده باشد، تو حقّ نداری او را بزنی، بگذار خود آن حضرت بيايد و انتقامش را بگيرد." من هم در اين جا، از اين آقايان می خواهم كه يك معلّم مفلوك و معلول را كه در هفت آسمان سياست، به جای يك "ستاره" حتّی يك "ماهوارهء مصنوعی" هم ندارد، اين قدر زجر ندهند و بگذارند كه "خود آن حضرت انتقامش" را بگيرد.
به عنوان نكتهء آخر در اين حاشيه؛ بايد به درخواست يك خوانندهء افغانی كه از من خواسته است در صورت امكان و برای درك بهتر مطالب، معادلی برای مقام های روحانی كليسای كاتوليك ذكر كنم. هر چند ذكر اين معادل ربطی به مقايسه ميان دنيای مسيحیّت يا اسلام ندارد ولی فقط و فقط برای درك بهتر مطالب می توان گفت كه: كشيش (ملای روستا و يا پيش نماز محلّه)؛ اُسقُف (حجت الاسلام)؛ سر اُسقُف (آيت الله)؛ كاردينال (آيت الله العظمی)؛ پاپ (مرجع تقليد و مقام رهبری كليسای كاتوليك های جهان). مقام پاپی، مقامی مادام العمر است و كسی كه به اين مقام انتخاب می شود، بايد تا پايان زندگی درهمين سمت باقی بماند. پس از مرگ پاپ؛ پاپ جديد از ميان كاردينال های واجد شرايط و به قيد آراء موافقی كه به نفع او داده شده، انتخاب می شود.
درست است كه واژه های"حجت الاسلام" و "آيت الله"، هر دو؛ كلمات (اسم مركّب عربی از نظر دستوری) می باشند، ولی در زبان عربی به كار نمی روند و معنائی ندارند. در عوض كلمهء "آيت الرجل" (آیة الرجل)، به معنای "شكل و شمايل يك مرد" در زبان عربی به كار رفته است. در مورد "شكل و شمايل خدا"، مطلبی برای عرض كردن ندارم!، اگر شما چنين واژه ای را در كتاب های لغت عربی پيدا كرديد، به بنده هم خبر بدهيد. اتفاقاً يكی از موارد اتهّام آغاجری، ايراد به كار برد همين كلمات می باشد. و حالا دنبالهء مطلب...

دستگاه‌ عريض‌ و طويل‌ ادارى‌ فقط براى‌ ايجاد رُعب‌ و وحشت

‌ انكيزيسيون‌ نيز مانند وزارت خانه‌هاى‌ مُدرن‌ امروزى‌ داراى‌ هزاران‌ مأمور و كارمند بود كه‌ در ادارات‌ مختلف‌ آن، طبق‌ سلسله‌ مَراتب‌ ادارى‌ انجام وظيفه می كردند. اين ادارت تابع‌ يك‌ اداره مركزى‌ بودند. اسپانيا در آن‌ زمان، به‌ طور كلّى‌ داراى‌ پنج‌ وزارت خانه بزرگ‌ (يا به‌ اصطلاح‌ معمول آن‌ زمان‌ داراى‌ پنج‌ شوراى‌ اداری بزرگ‌) بود: وزارت‌ كشور، وزارت دارائى‌، وزارت امور كاستیّا، وزارت امور آراگون‌ وبالأخره وزارت خانهء رسيدگى‌ به‌ امور فقهى‌ و تشخيص‌ مَصالح‌ شرعى‌ (انكيزيسيون‌). اين‌ وزارت خانه‌ زير نظر رئيس‌ كُل‌ّ حاكمان‌ شرع‌ و يك‌ دادگاه‌ عالى‌ پر قدرت‌ موسوم‌ به‌ ديوان عالى‌ قضائى‌ كه‌ شش‌ عضو داشت‌ و دو نفر از وزارت خانهء امور كاستیّا در آن‌ عضويت‌ داشتند، اداره‌ مى ‌شد. ديوان عالى‌ قضائى‌، همه‌ روزه‌ صبح،‌ و يك‌ روز در ميان‌، در ساعات‌ بعد از ظهر، غير از ایّام‌ تعطيل‌، تشكيل‌ جلسه‌ مى ‌داد. وظيفه ديوان عالى‌ قضائى‌ عبارت‌ بود از ابرام (تأييد) و يا تجديد نظر در آراء صادر شده‌ در دادگاه هاى‌ شرع‌ استان ها. ولى‌ از سال‌ ۱۶۴۷ (۱۰۲۶ هجرى‌ شمسى‌)، به‌ آراء صادره‌ توسط‌ هر دادگاهى‌ اعم‌ از شرعى‌ و يا غير شرعی‌ نيز رسيدگى‌ مى ‌كرد. گذشته‌ از اين‌، ديوان عالى‌ قضائى‌ سازمان‌ ادارى‌ بسيار دقيقى‌ بود كه‌ تا دينار آخر حساب‌ دَخل‌ و خرج‌ دادگاه ها را داشت‌ و مثلا اگر يك‌ دادگاه‌ شرع‌ مى‌ خواست‌ چيزی بخرد، بدون‌ صلاحديد ديوان عالى‌ قضائى‌، اجازهء انجام چنين كاری را نداشت‌.
فرناندوى‌ كاتوليك‌ اين‌ تشكيلات‌ را به‌ وجود آورده‌ بود تا حاكمان‌ شرع‌ كه‌ در ظاهر نمايندگان‌ پاپ‌ بودند، و در هر امر شرعى‌ از او كسب‌ تكليف‌ مى ‌كردند، حقوق‌ بگير و دست‌ نشاندهء دربار او باشند. به‌ همين‌ خاطر، بسيارى‌ از آنان‌ كه‌ از كاركنان‌ وزارت‌ امور كاستیّا و يا وزارت‌ كشور بودند، به‌ جاى‌ انجام‌ وظايف‌ روحانى‌، بيشتر وقت‌ خود را صرف‌ امور سياسى و دولتی‌ مى‌ كردند تا مذهبى‌. از اين رو در سر برگ‌ كاغذهاى‌ ادارى‌ دادگاه هاى‌ شرع‌ اين‌ عبارت‌ نوشته‌ مى ‌شد: «به‌ فرمان مُطاع‌ ملوكانه‌...»
همهء دادگاه هاى‌ شرع‌ در سراسر كشور به‌ ديوان عالى‌ قضائى‌ وابسته‌ بود. تعداد اين‌ دادگاه ها در جريان‌ سال هاى‌ نخست‌ شور و شوق‌ تأسيس‌ آن ها به‌ ۲۳ دادگاه‌ مى ‌رسيد. اسپانيا در آن‌ سال ها پر بود از نودينان‌ پولدار، كه‌ دادگاه هاى‌ شرع‌ پس‌ از مصادره اموالشان‌، آن ها را در آتش‌ مى ‌سوزاند و يا در صورت‌ زنده‌ ماندن به‌ روز سياه مى ‌نشاند. روحانيان‌ با انجام‌ اين‌ كار دو هدف داشتند: يكى‌ اقتصادى‌ و ديگرى‌ اجتماعى‌. با هدف‌ اقتصادى‌، پادشاه‌ و و روحانيان وابسته به دستگاه‌ پولى‌ حسابى‌ از طريق‌ مُصادرهء اَموال‌ به‌ جيب‌ مى ‌زدند و با هدف‌ اجتماعى‌ دل‌ افراد عامى‌ جامعه‌ را به‌ دست‌ مى ‌آوردند. زيرا كه‌ به‌ روز سياه‌ نشاندن‌ ثروتمندان‌ در جامعه‌، باعث‌ تسلّی خاطر‌ طبقهء فقير و عامى‌ مى ‌شود، هر چند كه‌ اين‌ كار‌ سودى‌ براى‌ اين طبقه در بر نداشته‌ باشد.
در اوائل‌، كار و بار اين‌ دادگاه ها حسابى‌ سكّه‌ بود ولى‌ رفته‌ رفته‌ به‌ علّت‌ گُشاد دستى‌هاى‌ بى‌ حساب‌ و كتاب‌، كفگيرها به‌ تَه‌ ديگ‌ خورد. بسيارى‌ از نودينان‌ و بد دينان‌ در ميان‌ شعله‌هاى‌ آتش‌ جِزغاله‌ شدند و جان‌ به‌ جان‌ آفرين‌ تسليم‌ كردند، آن هائى‌ نيز كه‌ خطر را بيخ‌ گوش‌ خود احساس‌ مى ‌كردند، جُل‌ و پلاس‌ خود را جمع‌ كردند و راه‌ كشورهاى‌ ديگر را در پيش‌ گرفتند. اين‌ نودينان‌ جلاى‌ وطن‌ كرده‌ وقتى‌ كه‌ خود را در سرزمينى‌ آزاد و دور از خطر ديدند، عملا ثابت‌ كردند كه‌ مسيحيانى‌ واقعى‌ و مؤمن‌ بوده‌اند و تهمت‌هاى‌ زده‌ شده‌ به‌ آن ها، دروغى‌ بيش‌ نبوده‌ است‌. و همهء حرف هائى‌ كه‌ در باره بددينى‌ به‌ آنها زده‌ ‌شده‌، كَلَكى‌ بوده‌ است‌ كه‌ دادگاه هاى‌ شرع‌ با توسّل‌ به‌ آن‌ مى ‌خواسته‌ است اموال‌ آن ها را بچاپد.
يهوديانى‌ نيز كه‌ به‌ دين‌ مسيح‌ نگرويدند و همچنان‌ در دين‌ آباء و اجدادى‌ خود باقى‌ ماندند، طبق‌ فرمانى‌ در سال‌ ۱۴۹۲ (۸۷۱ هجرى‌ شمسى‌) از اسپانيا بيرون‌ رانده‌ شدند.
پيش‌ از به‌ مرحلهء اجرا در آمدن‌ مَفاد حكم‌ اخراج يهوديان‌، جارچى‌ها در شهرها و روستاها جار زدند كه‌ اگر كسى‌ پولى‌ به‌ آن ها‌ بدهكار است‌، بدهى‌ خود را نپردازد. در محله‌هاى‌ يهودى‌ نشين‌ مأمورانى را‌ گماشتند تا يهوديان نتوانند وسائل‌ زندگى‌ و يا چيزى‌ از ما يملك‌ خود را به‌ فروش‌ برسانند. سرانجام‌ آن ها مجبور شدند كه‌ با دست خالی و پاى‌ پياده‌ اسپانيا را ترك‌ كنند. عدّه ای نخست‌ به پرتغال،‌ شمال‌ آفريقا و كشورهاى‌ شرقى‌ امپراطورى‌ عثمانى‌ رفتند؛ پس‌ از مدتى‌ عدّه‌اى‌ نيز در فرانسه‌، هُلند(به‌ ويژه‌ در آمستردام‌)، انگلستان‌، ايتاليا، كشورهاى‌ شبه‌ جزيره بالكان‌ (به‌ ويژه‌ در بندر سالونيك‌ در مقدونیّه‌) و ساير كشورهاى‌ اروپائى‌ ساكن‌ شدند. به‌ اين‌ دسته‌ از يهوديان‌ اِخراجى‌ از اسپانيا، يهوديان‌ صِفاردى‌ يا صافارادى ‌ مى‌گويند. خود من‌ با چند تن‌ از آنان‌ در بازار استانبول‌ گفتگو كرده‌ام‌. اين‌ مردم‌ ‌هنوز زبان اسپانيائى‌ را با همان‌ تلفّظ‌ و ساختار دستورى‌ پانصد سال‌ پيش‌ حرف‌ مى ‌زنند و آن‌ را فراموش‌ نكرده‌اند . چند سال‌ پيش‌ قانونى‌ از پارلمان‌ اسپانيا گذشت‌ كه‌ طبق‌ آن‌ به‌ اين‌ دسته‌ از يهوديان‌ اجازه‌ داده‌ مى ‌شد در صورت‌ اِثبات‌ يهودى‌ اسپانيائی الاصل‌ ‌ بودن‌، تابعیّت‌ كشور اسپانيا را‌ بگيرند. بسيارى‌ آمدند و تقاضاى‌ تابعیّت‌ كردند. از جمله‌ چيزهائى‌ كه‌ براى‌ اِثبات‌ اسپانيائى‌ بودن‌ خود اِرائه‌ مى ‌دادند، كليد خانه‌اى‌ بود كه‌ آنها پانصد سال‌ پيش‌ در شهرهاى‌ محّل‌ زندگی شان‌ در اسپانيا داشته‌اند و آنان‌، آن‌ را نسل‌ بعد از نسل‌ نگهدارى‌ كرده‌ بودند و حالا به‌ مقامات‌ اسپانيائى‌ اِرائه‌ مى ‌دادند. اين نكته را نيز محض اطّلاع خوانندگان يهودی اضافه كنم كه به دنبال نام خانوادگی برخی از اين افراد پسوند "- پور" و "- زاده" قرار دارد مانند "آبرام پور" و "آبرام زاده" كه دلالت دارد بر ريشهء ايرانی آن ها.
طولی نكشيد كه يهوديان فراری به پرتغال، بر اثر فشار دولت اسپانيا، مجبور شدند كه آن كشور را هم ترك گويند. و اين امر در سال 1496 اتّفاق افتاد. به آن ها فرصت داده شده بود كه تا سال 1497 جُل و پلاس خود را جمع كرده و برای هميشه از شبه جزيره ايبريا (پرتغال و اسپانيا) بروند. در اين موقع بود كه ضرب المثلی در زبان اسپانيائی متداول شد كه می گويد: "Año de siete, deja a España y vete". (سال كه رسيد به هفت، بايد اسپانيا را گذاشت و رفت). شكّی نيست كه اين ضرب المثل را همان يهودی های اخراجی ساختند و بر سر زبان ها انداختند. زيرا عدد هفت در ميان يهوديان نيز مانند مسلمانان و زرتشتيان جنبهء تقدّس دارد. در سال 1357 هجری شمسی (سال 1979 ميلادی) هم كه در ايران تغاری شكست و ماستی ريخت و جهان به كام كاسه ليسان شد[3]؛ مردم اين ضرب المثل را ساختند:
"در هزار و سيصد و پنجاه و هفت،
...ر هر كس ...ون هر كس رفت، رفت."

فرناندو هر چند كه‌ سياستمدارى‌ باهوش‌ بود ولى‌ اختيار خزانه مملكت‌ را نداشت‌. به‌ همين‌ جهت‌ نتوانست‌ پيش‌ بينى‌ كند كه‌ اِخراج‌ يهوديان‌، چه‌ لَطمه جبران‌ ناپذيرى‌ به‌ اقتصاد مملكت‌ مى ‌زند. همان طوری كه اخراج دانشمندان مسلمان اثری منفی بر عرصهء علمی اين كشور داشت. اين‌ اقدام‌ نسنجيده‌، چه‌ در كوتاه‌ و چه‌ در بلند مدّت‌، تأثير نامطلوب‌ خود را بروز داد. زيرا كه‌ جامعهء يهودى‌ نقش‌ فعّالى‌ در ساختار اقتصادى‌ كشور، بازی مى ‌كرد. داشتن‌ اَتباع‌ يهودى‌، چه‌ براى‌ پادشاهان‌ مسيحى‌ و چه‌ براى‌ سَلاطين‌ عثمانى‌، منافع‌ مادّی و اجتماعی زيادى‌ در بر داشت‌. به‌ خاطرهمين‌ منافع‌ مالى - و نه به خاطر ابراز رحم و شفقت و عواطف انسانی بود - كه‌ اين‌ پادشاهان‌ بارها از جوامع‌ يهودى‌ در برابر هجوم‌ اوباش‌ حفاظت‌ كرده‌ و آنان‌ را زير چتر حمايت‌ خود گرفته‌ اند. در ميان‌ يهوديان‌ تعداد افراد متخصّص‌ از قبيل‌ بازرگان‌، اقتصاددان‌، بانكدار، پزشكان‌ عالى‌ قدر و صنعتكاران‌ و پيشه ‌وران‌ ورزيده زياد بود‌. همهء اين‌ مشاغل،‌ مورد نياز جامعه‌ بود و به‌ درد خانواده‌ها مى ‌خورد. اگر فرناندو و ايزابل‌ يهوديان‌ را از اسپانيا بيرون‌ نمى ‌راندند، شايد طلائى‌ هائی كه‌ كاشفان اسپانيائی از قاره امريكا آورده‌ بودند، به‌ جاى‌ رفتن‌ به‌ بانك هاى‌ آلمان‌ و سويس‌ در خود كشور باقى‌ مى ‌ماند و بعد ها و تا قبل از پيوستن به اتحادیّهء اروپا، اسپانيا به يكی از كشور های مستمند اين قاره تبديل نمی شد .
وقتى‌ كه‌ فرناندو و مأموران‌ حكومتش‌، نودينان‌ و يا به‌ قول‌ خودشان‌ بددينان‌ ثروتمند (اعم از مسلمان، يهودی و حتّی مسيحی) را سر به‌ نيست‌ و اموال‌ آنان‌ را به‌ نفع‌ خود مصادره‌ مى‌ كردند، هرگز متوّجه‌ خطر های بعدی اين‌ عمل خود نبودند. ولى‌ پس‌ از بيست‌ سال‌ فعالیّت‌ دادگاه هاى‌ شرع‌، ناگهان‌ ميزان‌ عايدى‌ خزانه‌ به‌ طرز چشمگيرى‌، در اثر از بين‌ رفتن‌ عاملان‌ توليد ثروت‌، يعنى‌ وجود نودينان‌ پولدار، اُفت‌ كرد. در نتيجه‌، انكيزيسيون‌ چاره‌اى‌ جز اين‌ نديد‌ كه‌ تجديد سازمان‌ كرده و تعداد دادگاه هاى‌ خود را به‌ هفت‌ دادگاه‌ كاهش‌ دهد.

تا جمعهء هفتهء آينده

------------------------------
[1] - يعنی بی حيا.
[2] - يعنی درس عبرت
[3] - اشاره به اين ضرب المثل فارسی كه می گويد: "تغاری بشكند، ماستی بريزد؛ جهان گردد به كام كاسه ليسان."

 

ايران امروز   iran emrooz (نشريه خبری ـ سياسی الكترونيك)
----------------------------------------------------------------------------------

تاريخ انكيزيسيون اسپانيا بخش ٧

مادريد – رسول پدرام

مترجم رسمی زبان اسپانيائی
Madrid – Rassoul Pedram Nuri
rpnuri@yahoo.es
جمعه ١٥ خرداد ۱۳۸۳
 

چهار سال و هشت ماه زندان به خاطر ترجمهء يك شعر

در شمارهء گذشته، وعده دادم كه در دنبالهء اين رشته گفتارها، به محاكمهء برخی از استادان دانشگاه كه به اتّهام واهی "كفرگوئی"، "دگر انديشی"، "توهين به مقدسات" و مانند آن، توسط دادگاه های شرع در اسپانيا، به پای ميز محاكمه كشيده شده اند؛ اشاره ای داشته باشم. فرای لوئيس دِ لئون (Fray Luis de León) يكی از آنهاست. اين روحانی راستين، عارف، شاعر، نويسنده، مترجم و استاد عاليقدر دانشگاه سالامانكا (Salamanca) چهار سال و هشت ماه از عمر گرانبهای خود را در سياه چال های انكيزيسيون گذراند. دانشگاه سالامانكا، يكی از قديمی ترين و معتبر ترين دانشگاه های اروپاست و فرای لوئيس در آن، كرسی استادی داشت. هنگامی كه پس از چهار سال و هشت ماه از زندان بيرون می آيد و به كلاس درس خود باز می گردد. همهء دانشجويان در سكوت و هيجان مطلق، منتظر بودند كه ببينند، استاد چه خواهد گفت. و او پس از اندكی تأمل زبان به سخن می گشايد و می گويد: "Dicebamos hesterna die…" (ديروز داشتيم می گفتيم كه...) و بی آنكه كمترين ارزشی برای رفتار حاكمان شرع قائل شده باشد، به درس خود ادامه می دهد. اين نكته را نيز توضيح بدهم كه تا اوائل قرن هيجدهم، در تمامی دانشگاه های اروپا، استادان، مواد درسی خود را به زبان لاتين، تدريس می كردند و به همين جهت است كه فرای لوئيس درس خود را به جای اسپانيائی با جمله ای به زبان لاتين شروع كرده است. لابد منتظر هستيد بدانيد كه اين معلّم والا مقام چه جرمی مرنكب شده بود كه مستحق چهار سال و هشت ماه زندان بوده باشد؟!. او جرمی مرتكب نشده بود جز ترجمهء "غزل غزل های سليمان" از روی متن عبری[1] و حاكمان شرع چشم ديدن ميزان فضليت و معلومات او را نداشتند. خود او در يك از اشعارش می گويد:
"در اين جا، اسير دست رشك و دروغم،
ای خوشا حالت فرزانهء افتاده ای،
كه از اين دنيای دون، رخت بر می بندد."
در اين جا به ياد جمله ای از آخرين سخنرانی شادروان دكتر عبدالحسين زرين كوب افتادم، كه در مجلس برزگداشتی كه پيش از مرگش ترتيب داده شده بود، بر زبان آورد. استاد زمانی كه متوجّه شد حتّی يك نفر به نمايندگی از وزارت ارشاد در آن مجلس حضور ندارد، فرمود: "... مهّم نيست،لابد قابل ندانسته اند." در اوائل آشوب های ايران، عده ای قدّاره بَند طويل الذقن قصيرالعقل (بلند ريش كوته عقل) چه توهين ها كه به آن فرزانهء بزرگوار نكردند.
حال كه از دانشگاه سالامانكا، سخن به ميان آمد، اجازه می خواهم به رويداد مهّم ديگری نيز كه در اين دانشگاه اتّفاق افتاده است و زبان زد طبقهء دانشگاهی در اسپانيا می باشد، اشاره ای بكنم.
دوازدهم ماه اكتبر كه مصادف است با سالگرد كشف قارهء امريكا، در اسپانيا و در بسياری از كشورهای اسپانيائی زبان جشن گرفته می شود. در چنين روزی كريستف كلمب (Cristobal Colón) قارهء امريكا را كشف كرد، و اين روز در ايالات متحدهء امريكا نيز به عنوان روز كريستف كلمب، روز تعطيل رسمی است. هر چند هستند گروه هائی در امريكای لاتبن، اين روز را، روز عزای ملّی خود می دانند؛ كه بحث پيرامون آن خارج از موضوع گفتار ماست. ولی اين روز، روز ملّی اسپانيا است و همه ساله جشن گرفته می شود.

روز دوازدهم اكتبر 1936 (برابر با بيستم مهر ماه 1315هجری خورشيدی) نيز مراسمی در آمفی تئاتر دانشگاه سالامانكا با حضور تعداد زيادی از شخصيت های سياسی و نظامی بر گزار می شود. در آن سال، دون[2] ميگل دِ اونامونو (Don Miguel de Unamuno) فيلسوف نامدار باسكی – اسپانيائی رياست اين دانشگاه را به عهده داشت و هيمهء جنگ های داخلی كه به دست نظاميان فاشيست، روحانيان مرتجع و كمونيست ها و سوسياليست های دو آتشه روشن شده بود، كم كم داشت گر می گرفت. در طول برگزاری مراسم، هنگامی كه اسقفی از اهالی كاتالونيا، شروع به سخنرانی می كند، ناگهان عده ای از گوشه ای از سالن فرياد می زنند "اسپانيا" و عده ای از گوشهء ديگر سالن پاسخ می دهند "اونيدا" (يكی است). چند لحظه بعد گروهی ديگر با خواندن سرود "Soy novio de la muerte" (محبوب منی ای مرگ)، مانع از ادامهء نطق سخنران می شوند. به دنبال آن، عده ای نيز شروع می كنند به سر دادن شعار "Viva la muerte" (زنده باد مرگ). دراين جاست كه كاسهء تحمُّل اونامونو، لب ريز می شود. طاقت نمی آورد و با آن قامت كشيده در پشت ميز خطابه قرار می گيرد و می گويد: "اين جا، معبد فضل و دانش است و من، كاهن اعظم اين معبد. "زنده باد مرگ"، حرف چرندی بيش نيست و معنائی ندارد وشايسته نيست در اين معبد بر زبان بيايد[3]." آنگاه با اشاره به حضور ژنرال می يان آسترای (Millán Astray) ، از متحدان ژنرال فرانكو، كه يك چشم و يك دست خود را در جنگ از دست داده بود و هوادارنش او را "شهيد زنده" قلم داد می كردند، اضافه كرد: "شكی نيست كه پيروزی از آن شما خواهد بود، زيرا از حمايت اراذل و اوباش زيادی برخوردار هستيد، ولی جائی در ميان مردم نخواهيد نداشت و دوام نخواهيد آورد، چون برای هدايت جامعه، عقل و منطق لازم است كه شما فاقد آن می باشيد." در اين جا يكی از محافظان همين ژنرال نوك مسلسل خود را متوجّه اونامونو می كند. زن فرانكو كه در آن مراسم حضور داشت، بلند می شود ، زير بازوی او را می گيرد و استاد را از سالن به بيرون می برد. از فردای آن روز در خانهء خودش زندانی شد. اونامونو درست دو ماه و نيم بعد و در آخرين روز همان سال ديده از جهان فرو بست. تشييع جنازهء او را اجازه ندادند و بعد ها، يكی از اردوگاه های كار اجباری را به نام او نام گذاری كردند. چنانچه گذزتان به شهر سالامانكا افتاد، دلم می خواهد كه سری به دانشگاه اين شهر بزنيد و از تالار فرای لوئيس د لئون ديدن كنيد. مطمئن ام كه روان او و روان اونامونو از حضور شما خرسند خواهند شد. و حالا دنبالهء مطلب...

فساد و رشوه در دادگاه های شرع

پس‌ از سه‌ قرن‌ فعالیّت‌، تاريخ‌ انكيزيسيون‌ با زندگى‌ افرادى‌ كه‌ براى‌ آن‌ كار مى ‌كردند، آميخته‌ شده‌ بود و آنان‌ به‌ هيچ‌ قيمتى‌ حاضر به‌ ترك‌ مشاغل‌ خود نبودند. به همين سبب براى‌ تأمين‌ مخارج‌ و حقوق اين‌ افراد مى ‌بايست‌ در طرز كار دادگاه ها تغييراتى‌ داده می شد. زيرا كه‌ نسل‌ فيل‌ها و نهنگ‌ها، يعنى‌ نودينان‌ و بد دينان‌ پولدار منقرض‌ شده‌ بود و براى‌ ادامهء زندگى‌ می بايست دنبال‌ صيدهاى‌ تازه ای ‌ می گشتند كه‌ تا آن‌ زمان به ‌فكر كسى‌ نرسيده بود. اين‌ صيدهاى‌ تازه‌ كسانى‌ نبودند جز مسيحيان پروتستان، صوفى‌ مَسلَك‌ها، مردهاى‌ دو زنه‌، هم‌ جنس‌ گرايان‌، كفرگوها، رَمّال‌ها و غيره‌. به‌ عبارت‌ بهتر، مى‌بايست‌ به‌ سراغ‌ ريزه‌ ماهی ها مى ‌رفتند تا كارى‌ براى‌ انجام‌ دادن‌ داشته‌ باشند و نان‌ و آبى‌ براى‌ خود و خانواده‌شان‌ دست‌ و پا كنند. مگر نه‌ اينكه‌ اين‌ دستگاه‌ عظيم‌ رُعب‌ و وحشت‌ چيزى‌ نبود جز يك‌ تشكيلات‌ ادارى‌.
دادگاه‌ شرع‌ استان ها، نماينده وزارت‌ رسيدگى‌ به‌ امور شرعى‌ (انكيزيسيون‌) به‌ شمار مى‌آمد. در صورت‌ نياز، برخى‌ از اين‌ دادگاه ها به‌ صورت‌ سیّار نيز عمل‌ مى‌ كرد. ولى‌ اكثرآن ها ثابت‌ بود و دفترمركزی آن ها در مراكز استان ها و شهرهاى‌ بزرگ‌ تجارى‌ قرار داشت‌ كه‌ امكانات‌ بهترى را‌ براى‌ شكار دگرانديشان‌ در دسترس‌ حاكمان شرع قرار می داد.
هر دادگاه‌ را دو حاكم‌ شرع‌، يكى‌ مُتَخَصِّص در مسائل فقهی‌ (مسيحى‌) و ديگرى‌ مُتَخَصِّص در امور حقوقى‌ اداره‌ مى ‌كرد. در ابتداى‌ كار، اين‌ حاكمان‌ شرع‌ از ميان‌ راهِبان‌، مخصوصاً راهبان‌ دومينيك‌ انتخاب‌ مى ‌شدند. ولى‌ با گذشت‌ زمان‌ از كشيش‌ها بيشتراز راهبان‌ استفاده‌ مى ‌شد. همچنين‌ رفته‌ رفته‌، متخصّصان‌ مسائل‌ فقهى‌ در سطح‌ وسيعى‌، حقوق دان ها را كنار زدند و خود به‌ جاى‌ آن ها نشستند. در نتيجه‌ دادگاه ها فقط‌ به‌ دست‌ آنها اداره‌ مى ‌شد.
حاكمان‌ شرع‌ نيز مانند تمامى‌ مأموران‌ وفادار به‌ رژيم‌ از ميان‌ افراد خاصّى‌ از طبقات‌ درجه دو‌ اجتماع‌ دست‌ چين‌ مى ‌شدند. براى‌ پيمودن‌ پله‌هاى‌ نردبان‌ ترقّى‌ و رسيدن‌ به‌ مقامات‌ عالى‌ در داخل‌ تشكيلات‌ انكيزيسيون‌، يك‌ كشيش‌ معمولى‌ محلّه‌ و يا روستا، گذشته‌ از دارا بودن‌ شرايط‌ لازم‌، بايستى‌ از خود صبر و حوصله‌ به‌ خرج‌ مى ‌داد. شخصى‌ كه‌ وارد اين‌ تشكيلات‌ مى ‌شد، از سطح‌ پائين‌ شروع‌ مى‌ كرد، مانند پادوئى‌ و يا تصدّى‌ يك‌ پست‌ مشورتى‌ در يك‌ دادگاه‌ كم‌ اهمیّت‌، تا رفته‌ رفته‌ به‌ رياست‌ يكى‌ از اين‌ دادگاه ها می رسيد و يا يك‌ صندلى‌ مخملی منگوله ‌دار‌ را در ديوان‌ عالى‌ قضائى‌ اشغال‌ می كرد.

البته هر‌ كسی‌ به‌ درد كار كردن‌ براى‌ انكيزيسيون‌ نمى‌‌خورد. كتاب‌ «آئين نامهء حاكم شرع» در بارهء خصوصیّات‌ شخص‌ داوطلب‌ براى‌ كار در انكيزيسيون‌، تصريح‌ مى ‌كند: «...كه‌ بايد حيله‌گر باشد، بايد مُحتاط‌ باشد. مَكر و حيله‌ بهترين‌ حربه‌ در دست‌ حاكم‌ شرع‌ است‌... در كار خود صداقت‌ داشته‌ باشد. احتياط‌ كامل‌ را رعايت‌ كند. قاطعیّت‌ داشته‌ و عالِم‌ ‌ به‌ فضل‌ و دانش‌ مذهب‌ كاتوليك‌ باشد». طبق‌ نوشته همين‌ كتاب‌، حاكم‌ شرع‌ را نيز مى ‌توان‌ به‌ خاطر عدم‌ توانائى‌ در انجام‌ وظايف‌، سهل‌ انگارى‌ و يا كوتاهی در انجام وظايف‌، از كار بر كنار كرد. ولى‌ سانتو‌ توماس‌ (Santo Tomás) ‌ نوشته‌ است‌: "‌ حاكم‌ شرع‌ را ‌نمى ‌توان تنبيه‌ و يا توبيخ‌ كرد." زيرا ‌: «اثرات‌ منفی آن ‌ در درجهء اوّل متوجّه‌ خود تشكيلات‌ ادارهء مقدس‌ خواهد بود و مردم‌ اَحْمَق (!)‌ ارزشى ‌ براى‌ آن‌ قائل‌ نشده ‌ و از آن‌ حساب‌ نخواهند برد.» شايد خوانندگان تصوّر كنند كه من ممكن است عمداً در اين جا روغن داغ ترجمه را زياد كرده و كلام اين پدر روحانی را به دل خواه خود و به صورت "مردم اَحْمَق" به فارسی برگردانده باشم. عين عبارتی كه اين پدر روحانی در متن لاتين نوشتهء خود به كار برده است عبارت است از "puplo stulto" به معنی "مردم ابله، مردم اَحْمَق، مردم سفيه". اين موضوع نشان می دهد كه "دهن چرندی" و ارزش قايل نشدن برای تودهء مردم، در ميان رهبران مذهبی، سنتی است با پيشينه ای بس ديرينه. و جای تعجُّب نيست وقتی كه می بينيم فلان آقا، "تفنگ ژ 3" به دست و درميان جنگلی از سر نيزه و "مسلسل های ئوزی" هر چه به دهنش می رسد می گويد و اگر كسی بالای حرفش، حرفی بزند به عنوان كفرگوئی و "اهانت به مقام شامخ روحانيت" به اعدام محكوم می شود.

در آن‌ ایّام‌ نيز مأمورانى‌ كه‌ در آمدشان‌ كفاف‌ خرجشان‌ را نمى ‌داد، كمى‌ حقوق‌ خود را با گرفتن‌ رشوه‌ و حق‌ّ و حساب‌ از متهّمان‌ و محكومان دادگاه ها و افراد خانواده‌هاى‌ آنان‌ جبران‌ مى ‌كردند. حاكم‌ شرع‌ نيز كه‌ در واقع‌ مأمورى‌ بيش‌ نبود، در ظاهر مال‌ و ثروت‌ زيادى‌ نداشت‌ ولى‌ اهمیّت‌ اجتماعى‌ مقامى‌ كه‌ داشت‌، جبران‌ آن‌ را مى ‌كرد. او قادر بود هر كسى‌ را كه‌ مى ‌خواست‌ دستگير كند. ولى‌ در مورد دستگيرى‌ آدم هاى‌ مهّم‌ و صاحب‌ نفوذ حتماً مى ‌بايست‌ با ديوان عالى‌ قضائى‌ مشورت‌ مى ‌كرد. از اين‌ گذشته‌، حاكم‌ شرع‌ نيز مانند مجاهدان‌ جنگ هاى‌ صليبى‌ كه‌ در سرزمين‌ مقدّس‌ مى ‌جنگيدند، مى ‌توانست‌ جائى‌ را در بهشت‌ براى‌ خود رِزِرو كند.


مخفی كاری و ايجاد وحشت در جامعه

حاكمان‌ شرع‌ براى‌ مهّم‌ جلوه‌ دادن‌ كارهاى‌ خود و ايجاد وحشت هر چه‌ بيشتر در ميان‌ مردم‌، عمداً سعى‌ مى ‌كردند كه‌ به‌ فعالیّت‌هاى‌ خود جنبه سِرّى‌ و مَحرمانه‌ بدهند. كتاب‌ «آئين نامهء حاكم شرع» در اين‌ مورد مى ‌گويد: «منظور از بر پائى‌ محاكمات‌ و صدور حكم های‌ اعدام‌، نجات‌ روح‌ متّهَم‌ نبوده‌، بلكه‌ هدف از آن تأمين‌ منافع‌ عمومى (!)‌ و ايجاد رُعب‌ و وحشت‌ در ميان‌ مردم‌ است.‌» در سِویّا، اسم‌ حاكمان‌ شرع‌ را گذاشته‌ بودند «آدم‌ كُشان‌ِ پُل‌ خفه‌ كن‌»، زيرا كه‌ مَقّر انكيزيسيون‌ در كنار يكى‌ از پل هاى‌ رودخانه تريانا (Triana)قرار داشت‌. انكيزيسيون‌ چنان‌ ترسى‌ در ميان‌ مردم‌ ايجاد كرده‌ بود كه‌ فقط‌ بر زبان‌ آوردن‌ نام‌ آن‌ كافى‌ بود كه‌ غائله‌اى‌ را بخواباند. در سال‌ ۱۵۸۸، شهرك‌ مونت‌ بلانچ (Montblanch)‌ واقع‌ در نزديكى‌ بارسلونا به‌ شهر "هِرت"[4]‌ مُبدّل‌ شده‌ بود. در وسط‌ خيابان و در روز روشن‌ مردم‌ همديگر را مى ‌كشتند؛ در ميدان‌ مركزى‌ شهر، مرتباً دعوا و چاقوكشى‌ راه‌ مى‌افتاد و زنانى‌ را كه‌ دَم‌ پنجره‌ مى ‌آمدند با تفنگ‌ هدف‌ قرار مى ‌دادند.
در اين‌ اوضاع‌ و احوال‌، حاكم‌ شرع‌ بارسلونا با صدور حكمى‌ حمل‌ اسلحه‌ را ممنوع‌ اعلام‌ كرد. بلافاصله‌ افراد شَرورماست ها را كيسه و حساب‌ كار خود را كردند و ديگر كسى‌ با اسلحه‌ از خانه‌ بيرون‌ نيامد. چند نفرى‌ هم‌ كه حكم‌ دادگاه‌ شرع‌ را ناديده‌ گرفته‌ بودند به‌ پاى‌ ميز محاكمه‌ كشيده‌ شدند و به‌ مجازات‌ رسيدند. رفته‌ رفته‌، طبق‌ تقاضاى‌ مردم‌، دادگاه هاى‌ شرع‌ انجام‌ وظايف‌ دادگاه هاى‌ عادى‌ را نيز عهده‌ دار شدند. در جاى‌ ديگرى‌ نيز از شبه‌ جزيره ايبريا اتّفاق‌ مُشابهى‌ افتاد. در سال‌ ۱۶۵۲ (۱۰۳۱ هجرى‌ شمسى‌) قيامى‌ در شهر سویّا (سويل) به‌ وقوع‌ پيوست‌. مردم‌ خشمگين‌ به‌ زندان‌ها حمله ‌وَر شدند و زندانيان‌ را آزاد كردند، ولى‌ جُرأت‌ نكردند به‌ زندان‌ انكيزيسيون‌ نزديك‌ شوند. ولى‌ بعدها، وقتى‌ كه‌ كارد به‌ استخوانشان‌ ‌ رسيد، زندان‌ انكيزيسيون‌ كه‌ سَهل‌ است‌، كليساها را نيز آتش‌ زدند كه‌ هنوز آثار‌ بسيارى‌ از اين‌ آتش‌ سوزى‌ها باقى‌ است‌ . در زمان‌ جنگ هاى‌ داخلى‌ اسپانيا، مجسمه‌هاى‌ مسيح‌ و حضرت‌ مريم‌ را از داخل‌ كليساها بيرون‌ آوردند، آن ها را به‌ پشت‌ جيپ‌ بستند و در خيابان ها گرداندند[5]. علاوه براين، در برخی شهر ها‌ كشيشان‌ و روحانيان‌ مذهبى‌ را به‌ عنوان‌ عوامل‌ سركوب‌ مردم‌، تيرباران‌ كردند.

تا جمعهء هفتهء آينده


در حاشيه:
دوستان زيادی با فرستادن ايميل، از من چگونگی دسترسی به بخش های قبلی اين رشته گفتار ها را جويا شده اند. من در زير به بخش های گذشته پيوند (لينك) می دهم و شما می توانيد، با كليك كردن بر روی هر "بخش"، به بخش مورد نظر در همين سايت دسترسی پيدا كنيد. در پاره ای موارد فشار دادن هم زمان دكمهء كنترل و كليك با ماوس ضروری است (به اين معنی كه اوّل با يك انگشت دكمهء كنترل را فشار دهيد وبدون رها كردن آن روی بخش مورد نظر، كليك كنيد).

------------
[1] - "غزل غزل های سليمان" (يا به عبارت ديگر "گلبانگ نغمه های سليمان") متنی است دلكش و شيوا با مضمونی عاشقانه در "كتاب مُقَدّس". متّأسفانه در متن فارسی "كتاب مُقَدّس"، ترجمه ای بسيار بد و ناسرا از اين اشعار درج شده است ولی در اين اواخر ترجمهء زيبائی به زبان فارسی از "غزل غزل های سليمان" در اينترنت ديده ام كه متّأسفانه اين متن هم بيش ازپنج صفحه از اشعار مزبور را در بر ندارد.

[2] - دون (don) در زبان اسپانيائی به معنای آقا است كه قبل از اسم كوچك افراد قرار می گيرد و در مورد خانم ها از كلمه دونيا (doña) استفاده می شود. ولی كلمه سنيور (señor) (آقا) پيش از نام خوانوادگی افراد قيد می شود.
[3] - اگر اونامونو گفتن عبارت "تبريك و تسليت" در مورد مرگ كسی را می شنيد، چه می گفت؟!
[4] - شهری كه در آن قاعده و قانونی نيست. فرهنگ معين
[5] - برا ی اطلاع بيشتر می توانيد، مقالهء مفصل مرا تحت عنوان "مقدمه ای بر قانون اساسی اسپانيا"، در نشانی زير ملاحظه فرمائيد:
http://world.iran-emrooz.de/more.php?id=906_0_16_0_M

 

 

ايران امروز   iran emrooz (نشريه خبری ـ سياسی الكترونيك)
----------------------------------------------------------------------------------

تاريخ انكيزيسيون اسپانيا بخش ٨

مادريد – رسول پدرام

Madrid – Rassoul Pedram Nuri
rpnuri@yahoo.es
مترجم رسمی زبان اسپانيائی
جمعه ٢٢ خرداد 1383

وجود متلك‌ها و نكات‌ طنز آلود بسيار در زبان‌ اسپانيائى امروزی كه‌ به‌ صورت‌ ضرب‌المَثَل‌ در آمده‌ و بر سر زبان‌هاست‌، همه‌ بيانگر ميزان‌ مَحَبّت‌ قلبى(!)‌ مردم‌ نسبت‌ به‌ اين‌ طبقه‌ (روحانيان) می‌باشد. در صفحات بالا به يكی از اين ضرب المثل‌ها اشاره شد[1]، و در پانويس همين صفحه، تعداد ديگری از اين ضرب المثل‌ها را به زبان اصلی (برای آن دسته از خوانندگانی كه به زبان اسپانيائی آشنائی دارند و يا اين مطالب را در اسپانيا و يا ديگر كشور‌های اسپانيائی زبان تعقيب می‌كنند) همراه با ترجمهء فارسی نقل می‌كنم .

سربازان گمنام حضرت مسيح


در هر دادگاه‌، چند نفر به‌ عنوان‌ كارمند و مأمور، زير نظر حاكم‌ شرع‌ انجام‌ وظيفه‌ می‌‌كردند. اين‌ افراد عبارت‌ بودند از: يك‌ نفر كه‌ نقش‌ دادستان‌ را داشت‌ و موارد اِتهام‌ را بر اساس‌ گزارش‌هاى‌ دريافتی‌، تنظيم‌ و ديكته‌ می‌‌كرد و كيفر خواست صادر می‌نمود؛ يك نفر به عنوان مشاور دادگاه‌، يك نفر به عنوان رئيس‌ اموال‌ مصادره‌ شده‌، و سه‌ نفر منشى‌ يكى‌ براى‌ تنظيم‌ صورت‌ جلسهء‌ اموال‌ مصادره‌ شده‌، ديگرى‌ موسوم‌ به‌ «منشى‌ مخفى‌» براى‌ ثبت‌ اظهارات‌ شهود و نفر سوم تند نويسی‌ بود كه‌ حرف‌هاى‌ متهمان‌ را بر روى‌ كاغذ مى‌آورد.
منشى‌ها و تندنويسان‌ انكيزيسيون‌ به‌ طرزى‌ باور نكردنى‌ در كار خود دقيق‌ بودند. موقع‌ روى‌ كاغذ آوردن‌ اظهارات‌ متهمان،‌ مثل‌ يك‌ نوار ضبط‌ صوت‌ كار می‌‌كردند و هرچه‌ را كه‌ از دهان‌ متهمان‌ و يا بازجويان‌ بيرون‌ مى‌آمد، ثبت‌ می‌‌كردند. چنانچه‌ عمل‌ بازجوئى‌ توأم‌ با شكنجه‌ بود، تمامى‌ ضَجّه‌ها و ناله‌هاى‌ متّهم‌ را نيز به‌ هنگام‌ بازجوئى‌ روی كاغذ می‌آوردند. مثلا به‌ اين‌ يك‌ مورد توجّه‌ كنيد: «يك‌ دور ديگر چرخ‌ شكنجه‌ را چَرخاندند. مى‌گويد «آخ‌، آخ‌»، محض‌ رضاى‌ خدا ولم‌ كنيد، به چه‌ چيزى‌ می‌‌خواهيد اعتراف‌ كنم‌؟. به‌ خاطر خدا ولم‌ كنيد.» آن‌ها حتّى‌ حرف‌هاى‌ كفرآميزی‌ را هم‌ كه‌ در محضر دادگاه‌ بر زبان‌ آمده‌ است‌، به‌ دقّت‌ نقل‌ كرده‌اند. ولى‌، در يك‌ مورد تند نويس‌ جُرأت‌ نكرده‌ همه آنچه‌ را كه‌ شنيده‌ است‌ به‌ طور واضح‌ بر روى‌ كاغذ بياورد و فقط‌ به‌ گذاشتن‌ سه‌ نقطه‌، اِكتفا كرده‌ است‌. يكى‌ از اين‌ موارد در سال‌ 1767 (1146 هجرى‌ شمسى‌) در شهر سِویّا اتّفاق‌ افتاده‌ است‌. زنى‌ كولى‌ عليه‌ زن‌ كولى‌ ديگرى‌ به‌ دادگاه‌ شكايت‌ برده‌ است‌. زن مشتكی عليها (زنى‌ كه‌ از او شكايت‌ شده‌ است)‌ در مقام ردّ اتّّهام و متهّم جلوه دادن شاكی مى‌گويد كه‌: «زن‌ شاكى‌ به‌ او اعتراف‌ كرده‌ است‌ كه‌ براى‌ ظاهر سازى‌ به‌ كليسا می‌‌رود و وقتى‌ قرص‌ نان‌ مقدّس‌ را به‌ او مى‌دهند، مى‌خواهد آنرا به جای دهان، در... خود فرو كند.» قرص نان مُقَدّس كمی از اندازهء يك سكّه معمولی بزرگ‌تر است.
ديگر افراد شاغل‌ در دادگاه‌ شرع‌، عبارت‌ بودند از مُباشر‌ها يا ضابط‌‌ها كه‌ وظيفهء جلب‌ و دستگيرى‌ افراد مظنون‌ را به‌ عهده‌ داشتند‌ و معمولاً يك‌ نفر ديگر در انجام‌ وظايفشان‌ به آن‌ها كمك‌ می‌كرد. شخص‌ شهردار و زندانبان‌ شهر نيز بايستى‌ از بذل‌ همكارى‌ با دادگاه‌ شرع‌ دريغ‌ نمی‌وَرزيد. گذشته‌ از اين‌ افراد، يك‌ و يا دو قاضى‌ عسكر، يك‌ پزشك‌ و چند اَمر بَر نيز در خدمت‌ دادگاه‌ شرع‌ انجام‌ وظيفه‌ می‌كردند.[2]
غير از اين‌ افراد، دو گروه‌ نيز بودند كه‌ به‌ دادگاه‌هاى‌ انكيزيسيون‌ يارى‌ می‌‌رساندند. گروه‌ اوّل عبارت بود از سانسورچيان‌ و گروه دوم اعضاى‌ خانواده و اقوام‌ مأموران‌ و كارمندانى‌ كه‌ براى‌ انكيزيسيون‌ كار می‌‌كردند. مأموران‌ سانسور، روحانيانى‌ بودند كه‌ در زمينه موضوعات‌ عقيدتی مردم‌، تخصّص‌ داشتند.
اعضاء خانواده‌ و خويشان‌ انكيزيسيون‌ در واقع‌ اعضاء قابل‌ اعتماد و بی‌اَجر و مزد آن‌ را تشكيل‌ مى‌دادند و "سربازان گمنام حضرت مسيح بر روی زمين" محسوب می‌شدند، و همهء آنان‌ از افراد عادى‌ و سطح‌ پائين‌ جامعه بودند؛ از پيشه ‌وَران‌ معمولى‌ شهرى‌ گرفته‌ تا كشاورزان‌ متوسط ‌الحال روستائی. اين‌ افراد وظايف‌ گوناگونى‌ را به‌ عهده داشتند: مانند جاسوسى‌ عليه‌ افراد مَشكوك‌، همراهى‌ كردن‌ مأموران‌ ابلاغ‌ و دستگيرى‌، زمانى‌ كه‌ براى‌ گرفتن‌ كسى‌ می‌‌رفتند؛ مراقبت‌ از زندانيان‌ و نگهدارى‌ آن‌ها حتّى‌ در منازل‌ شخصى‌ خودشان‌، در صورت لبريز بودن زندان‌ها؛‌ و اِسكورت‌ كردن‌ مأموران‌ اِجراى‌ حكُم‌ و مراقبت‌ از اوضاع‌ به‌ هنگام‌ اجراى‌ حكم شرعی‌. چنانچه‌، فردى‌ از اين‌ افراد تخصّصى‌ می‌‌داشت‌، انكيزيسيون‌ از او به‌ عنوان‌ كارشناس‌ استفاده‌ می‌‌كرد. مثلا از فرانسيسكو پاچِكو(Francisco Pacheco) پدر زن‌ و استادِ وِلازكز (Velázquez)نقّاش نام آور برای سانسور و نظارت بر تابلو‌های نقّاشی استفاده شده و در حكمی به او ‌توصيه‌ شده‌ بود كه‌: «... توجّه‌ خاصّى‌ به‌ تابلوهاى‌ نقاشى‌ داراى‌ موضوعات‌ مذهبى‌ در مغازه‌ها و اماكن‌ عمومى‌ مبذول‌ فرمائيد ... چنانچه‌ به‌ مورد به خصوصی‌ بر خورديد كه‌ مُستلَزِم‌ تَعَمق‌ و تَفَحص‌ بود مراتب‌ را به‌ حُكّام‌ محترم‌ شرع‌ اطلاّع‌ دهيد تا مُشاراليهم‌ تصميمات‌ مُقتضى‌ اتّخاذ فرمايند.» جالب‌ توجّه‌ اينكه‌ استاد فرانسيسكوگويا (Francisco Goya) نيز، به‌ عنوان‌ مأمور سانسور در امور نقاشى‌ در خدمت‌ انكيزيسيون‌ انجام‌ وظيفه‌ ‌كرده است. اين نقّاش همان خالق تابلو معروف "لعبت برهنه" و يا "ماخای برهنه" (Maja desnuda) است كه در زبان فارسی با تلفّظ "مايای برهنه" شهرت دارد

.

 

كسانی كه به هنر و مخصوصاً هنر نقّاشی علاقه دارند، لابد تصوير آن را در كتاب‌های تاريخ هنر مشاهده كرده و يا اگر در شهر مادريد بوده اند اصل اين تابلو را در موزهء اِل پرادو (el prado) به چشم خود ديده‌اند. "ماخا" (لعبت، به زبان اسپانيائی) موجودی خيالی و يا زنی افسانه‌ای نبوده است. بلكه زنی بوده است مثل بسياری از زن‌های ديگر كه در آتليهء فرانسيسكو گويا حاضر شده و در آن روز‌های سلطهء ارتجاع به عنوان مدل نقّاش در برابر او نشسته است. در اين صورت هم به دل و جرأت مدل، و هم به شهامت نقّاش در خلق اين شاهكار كم نظير بايد درود فرستاد. روزی كه قرار بود عدّه‌ای از پدران روحانی از كارگاه نقّاشی او ديدن كنند، فرانسيسكو گويا تابلوئی به نام "مايای با لباس" (Maja vestida) كشيد و بر روی تابلو اصلی قرار داد. درست به همان اندازه و به همان صورت و حالت "مايای برهنه" ولی لباس بر تن. می‌گويند گويا اين تابلو دوم را يك شبه كشيده است. من تصوير "مايا" را در اين جا، ولی لباس بر تن درج می‌كنم، اگر شما خواستيد او را برهنه ببينيد تشريف بياوريد مادريد و يا به نشانی زير، در كوچه پس كوچه‌های اينترنت دنبالش بگرديد. و اين، نشانی سايت رسمی موزهء اّل پرادو است:
http://museoprado.mcu.es/63a.html

قوم و خويشی با انكيزيسيون


قوم‌ و خويشى‌ با مأموران‌ و كاركنان‌ انكيزيسيون‌ احترام‌ اجتماعی و مزايای زيادى‌ در بر داشت‌. نمی‌‌شد اين‌ گونه‌ افراد را در صورت‌ اِرتكاب‌ جرم‌ در دادگاه‌هاى‌ عمومى‌، مورد محاكمه‌ قرار داد، بلكه‌ رسيدگى‌ به‌ تخلفّات‌ آنها فقط‌ در حيطه صلاحیّت‌ دادگاه‌هاى‌ شرع‌ بود كه‌ اكثراً به‌ تبرئه آنها مُنجر می‌‌شد. از اين‌ گذشته‌، آنان‌ اجازه‌ داشتند شمشير ببندند (چون‌ هنوز اسلحه كمرى‌ وجود نداشت،‌ و گرنه‌ هفت تير‌ می‌‌بستند و دستگاه بی سيم با خود حمل می‌كردند)، و آرم‌ رسمى‌ حَجّارى‌ شده اين‌ سازمان‌ مُقّدس‌ را بر سر در خانه‌هاى‌ خود نصب‌ كنند.
افراد خانواده‌ و خويشاوندان‌ مأموران انكيزيسيون در هر شهر و روستائى‌، انجمنی‌ مخصوص‌ به‌ خود را به‌ نام‌ "انجمن‌ رهروان راه سان‌ پِدروى‌ شهيد" داشتند. اين‌ سان‌ پِدرو، همان‌ حاكم‌ شرع‌ مقتول و يا اولين "شهيد محراب" است كه‌ در محراب كليسای آراگون مورد سوء قصد قرار گرفت و در صفحات پيش از او ياد كرديم.
در پاره‌ای ‌ موارد، تعداد اعضاى‌ خانواده‌ و خويشان‌ كاركنان‌ انكيزيسيون‌ از حدّ نصاب‌ مورد نياز تجاوز می‌‌كرد و اين‌ موضوع‌ باعث‌ درد سر دادگاه‌هاى‌ شرع‌ می‌‌شد. از اينرو در سال‌ 1553 تصميم‌ جديدى‌ در بارهء آن‌ها گرفته‌ شد و مُقّرر گرديد كه‌ تعداد آن‌ها از پنجاه‌ نفر در شهرهاى‌ بزرگ‌ محل‌ استقرار دادگاه‌ انكيزيسيون‌؛ و از ده‌ نفر، در روستاهاى‌ كمتر از سه‌ هزار نفرجمعیّت تجاوز نكند. علاوه‌ بر اين‌، به‌ منظور جلوگيرى‌ از هر گونه‌ سوء استفاده‌، تمامى‌ امتيازات‌ قضائى اين‌ افراد نيز لغو، و قرار شد اگر از اين‌ به‌ بعد جرمى‌ مرتكب‌ شوند، دادگاه‌هاى‌ عمومى‌ به‌ جَرائم‌ آنها رسيدگى‌ كند. ولى‌ بر خلاف‌ همهء اين‌ تصميمات‌ شمارهء افرادى‌ كه‌ خود را به‌ خانوادهء كاركنان‌ منسوب می‌كردند روز به روز، فزونى‌ می‌گرفت‌، تا اينكه‌ انكيزيسيون‌ تصميم‌ گرفت‌ كه‌ براى‌ استفاده‌ از امتياز قوم‌ و خويشى‌ با آن،‌ قيمتى‌ تعيين‌ كند و آن‌ را به‌ فروش‌ برساند.
اين‌ افراد در واقع‌ چشم‌ و گوش‌ دادگاه‌هاى‌ شرع‌، محسوب‌ می‌‌شدند. آن‌ها در همه‌ جا حضور داشتند، حتّى‌ در بنادر شمالى‌ اروپا و بين‌ جوامع اسپانيائى‌هاى‌ ساكن‌ ديارغربت‌ . آن‌ها مرتباً در باره كردار و رفتار و باورداشت‌هاى‌ دريانوردان‌ و افراد ديگر، به‌ مركز گزارش‌ می‌‌فرستادند. انكيزيسيون‌ دستى‌ دراز داشت‌ كه‌ به‌ همه‌ جا می‌‌رسيد و حافظه‌اى‌ قوى‌ كه‌ هرگز چيزى‌ را فراموش‌ نمی‌‌كرد. در برخى‌ موارد، متهمى‌ كه‌ تغيير نام‌ و هویّت‌ داده‌ بود و درست‌ هنگامی كه‌ تصوّر می‌كرد ديگر كسى‌ او را نخواهد شناخت‌؛ پس‌ از گذشت‌ سال‌هاى‌ دراز، كشف‌ و دستگير می‌شد. نحوهء نظارت‌ و اِقدام‌ انكيزيسيون‌ در همه‌ جا يك‌ شكل‌ و يك‌ جور نبود. حتّى‌ در بسيارى‌ از نقاط‌ روستائى‌ به‌ گونه‌اى‌ و چنان‌ اتفّاقى‌ عمل‌ می‌‌كرد كه‌ كسى‌ متوجّه‌ آن‌ نمی‌شد.
بهتر است‌ به‌ ليست‌ كاركنان‌ و همكاران‌ انكيزيسيون‌، عضو خوفناك‌‌تر آن‌، يعنى‌ جلاّد و شكنجه‌ گر را نيز اضافه‌ بكنيم‌. انكيزيسيون‌ هميشه‌ فاقد جلاّد و شكنجه‌ گر مخصوص‌ به‌ خود بوده‌ و على ‌الظاهر از خدمات‌ جلاّدان‌ و شكنجه‌ گران‌ محلّى‌ و يا شهرهاى‌ نزديك‌ استفاده‌ می‌‌كرده‌ است‌. چنانچه‌ لازم‌ می‌‌شد كه‌ كسى‌ را خفه‌ كنند و يا در آتش‌ بسوزانند، انجام‌ اين‌ كار به‌ مقامات‌ غير مذهبى‌ مُحَوّل‌ می‌‌شد، زيرا كه‌ طبق‌ قانون‌، كليسا يعنى‌ خانه خدا نمی‌‌بايست‌ شخصاً كسى‌ را بكشد، بلكه‌ انجام‌ اين‌ عمل‌ كثيف‌ به‌ گردن‌ مقامات‌ دولتى‌ مى‌افتاد. در سال‌ 1693 (1072 هجرى‌ شمسى‌) در شهر سِویّا اتفاق‌ جالبى‌ افتاد. دادگاه‌ شرع‌ دو نفر را به‌ اعدام‌ محكوم‌ كرده‌ بود و جلاّدى‌ پيدا نمی‌‌كردند كه‌ آنها را بكشد. وقتى‌ معاون‌ حاكم‌ شرع‌، از او راه‌ چاره‌ را سئوال‌ می‌‌كند، حاكم‌ شرع‌ پاسخ‌ مى‌دهد: "‌ بالاخره‌ يك‌ جورى‌ قال ‌قضیّه‌ را می‌كَنيم‌!."
شواهدى‌ در دست‌ است‌ كه‌ در برخى‌ موارد، دادگاه‌ شرع‌ به‌ جلاّد اضافه دستمزد داده‌ است‌. طبق‌ اسناد به‌ دست‌ آمده‌ از انكيزيسيون‌ِ والِنسيا[3] ، براى‌ سوزاندن‌ محكوم‌، جلاّد معادل‌ 22 روز از حقوق‌ خود و در صورت‌ سوزاندن‌ عروسك‌ متهم‌ معادل‌ نصف‌ آن را به‌ عنوان‌ پاداش‌ دريافت‌ می‌‌كرد. پول‌ هيزم‌ جداگانه‌ حساب‌ مى‌شد
.

 

ايران امروز   iran emrooz (نشريه خبری ـ سياسی الكترونيك)
----------------------------------------------------------------------------------

تاريخ انكيزيسيون اسپانيا بخش ٩

مادريد – رسول پدرام

Madrid – Rassoul Pedram Nuri
rpnuri@yahoo.es
جمعه ٢٩ خرداد 1383

فقط‌ به‌ خاطر مال‌ دنيا و ديگر هيچ


يك‌ نظر اجمالى‌ به‌ منابع‌ مالى‌ اين‌ سازمان‌ مقدّس‌ براى‌ درك‌ بهتر ويژگی ها و نحوهء عملكرد آن‌، ضرورى‌ است‌. طبق‌ يك‌ سنّت‌ قديمى‌ كه‌ سابقه آن‌ به‌ انكيزيسيون‌ قرون‌ وسطائى‌ مى ‌رسد، دادگاه هاى‌ شرع‌، بودجهء خود را از طريق‌ مصادرهء اموال‌ متّهمان‌، تأمين‌ مى ‌كردند. در كتاب‌ «آئين نامهء حاكم شرع» آمده‌ است‌: «اموال‌ مصادره‌ شده‌ را هرگز نبايد به‌ اسقف‌هاى‌ خسيس‌ و دندان‌ گِرد تحويل‌ داد.» منظور از ندادن به "اُسقُف های خسيس و دندان گرد" به اين معنی است كه تا مبادا آن ها، اموال مصادره شده را صرف امور خيریّه و مقاصد مذهبی بكنند.
انكيزيسيون‌ اسپانيا در طول‌ سال هاى‌ نخستين‌ پايه‌ گذارى‌ خود در پول‌ و ثروت‌ غوطه‌ مى ‌خورد و قسمتى‌ از آن‌ نيز به‌ خزانه فرناندوى‌ كاتوليك‌ كه‌ خود بانى‌ اين‌ سازمان‌ بود، واريز مى‌شد.
بعدها كه‌ از نودينان‌ و بد دينان‌ اثرى‌ باقى‌ نماند، انكيزيسيون‌ براى‌ ادامهء حيات‌ خود با دشواری هاى‌ مالى‌ روبرو گرديد. از اينرو مجبور شد كه‌ تجديد سازمان‌ نمايد و از تعداد كاركنان‌ خود بكاهد و برای بقاء خود دست‌ گدائی‌ به‌ طرف‌ بودجه كشور‌ دراز كند. از اين‌ تاريخ‌ به‌ بعد، دربار با اِعطاى‌ درآمد موقوفات به تشكيلات انكيزيسيون‌، مخارج‌ آن‌ را تأمين‌ مى ‌كرد. علاوه‌ بر اين‌، انكيزيسيون‌ سعى‌ می كرد با سرمايه‌ گذارى‌ در زمينه اَملاك‌ و مُستغلات‌ و ايجاد ساختمان‌هاى‌ اجاره ‌اى‌ در شهرها، نوعی‌ زير بناى‌ اقتصادی‌ براى‌ خود به‌ وجود آورد.
همهء صورتحساب‌ها و ليست‌ دخل‌ و خرج‌ به‌ ادارهء مركزى‌ و ديوان عالى‌ قضائى‌ ارسال‌ مى‌ شد و در آنجا با‌ دقّت‌ مورد بررسى‌ قرار مى‌ گرفت‌. در اين‌ مرحله‌ از دوران‌ صرفه‌ جوئى‌ مالى‌ به‌ موارد خنده ‌دارى‌ نيز از وسواس‌ حسابداران‌ و حسابرسان‌ مى‌ توان‌ برخورد : مثلاً در قرن‌ هيجدهم‌، يكى‌ از وزراء به‌ نام‌ ماكاناز (Macanaz) مورد غضب‌ قرار گرفت‌ و مجبور شد براى‌ فرار از چنگ‌ انكيزيسيون‌، راهى‌ خارج‌ بشود. مأموران‌ انكيزيسيون‌ ليستى‌ از دارائى‌ او به‌ انضمام‌ آنچه‌ را كه‌ در خانه دوستان‌ و صومعه‌ ها پنهان‌ كرده‌ بود، تهیّه‌ كردند و آن ليست را تسليم‌ دادگاه‌ شرع‌ نمودند. از جمله چيزهائى‌ كه‌ در ميان‌ اموال‌ اين‌ شخص‌ كه‌ به‌ دقّت‌ صورت‌ بردارى‌ شده‌ بود، به‌ چشم‌ مى‌ خورد، يك‌ جعبه‌ شُكُلات‌ بود. از آن جائی كه‌ متّهم‌ به‌ فرانسه‌ فرار كرده‌ بود، لذا دادگاه‌ تصميم‌ گرفت‌ كه‌ اموال‌ و دارائى‌ او را توقيف‌ كند و برگزارى‌ محاكمه‌ را تا رسيدن‌ فرصت‌ مناسب‌ و حضور مُتّهَم‌، به‌ تعويق‌ بيندازد. سال ‌ها يكى‌ پس‌ از ديگرى‌ مى ‌آمدند و مى ‌رفتند و انكيزيسيون‌ نيز مجبور مى ‌شد براى‌ پرداخت‌ اجاره محل‌ نگهدارى‌ اموال‌ توقيف‌ شده اين‌ وزير فرارى‌، قسمتى‌ از آن‌ را حراج‌ كند. در موارد زيادى‌ نيز مى ‌بايست‌ اشياء را به‌ مبلغى‌ بسيار پائين ‌تر از قيمت‌ اصلی به فروش برساند. مثلا پس‌ از بيست‌ سال‌‌، اتومبيل‌ اين‌ شخص‌ را كه‌ خراب‌ شده‌ بود، ديگر كسى‌ حاضر نمى ‌شد بخرد تا اجاره محل‌ پاركينگ‌ آن‌ را بدهند. پس‌ از گذشت‌ سال ها، روزى‌ ضمن‌ بازرسى‌ اموال‌ توقيف‌ شده‌، جعبه شُكُلات‌ را خالى‌ مى ‌يابند كه‌ روى‌ آن‌ ياد داشتى‌ چسبانده‌ و نوشته‌ بودند: "فروخته‌ شد". بيست‌ سال‌ ديگر نيز مى ‌گذرد و در اين‌ هنگام‌، وزير فرارى،‌ ديگر در قيد حيات‌ نبود و دادگاه‌ تصميم‌ مى‌ گيرد آنچه‌ را كه‌ باقی ماندهء اموال‌ توقيف‌ شده‌ را به‌ ورثهء وزير برگردانَد. در سياهه ‌اى‌ كه‌ بار اوّل‌ تهیّه‌ شده‌ بود، اسمى‌ از چند شُكُلات‌ به‌ چشم‌ مى ‌خورد كه‌ در سياهه نهائى‌ اثرى‌ از آنها ديده‌ نمى ‌شد.
مأمور دادگاه‌ مجبور می شود در صورت‌ جلسه‌ قيد كند كه‌: "‌ شُكُلات‌ ها را حُكّام‌ محترم‌ شرع‌ موقع‌ تنظيم‌ پروندهء مربوط‌ به‌ توقيف‌ اموال‌ وزير، با اجازه مقامات‌ بالاتر و براى‌ ادامه كار خود تناول فرموده‌اند... و اگر هم‌ تناول نمی فرمودند‌ ، پس‌ از گذشت‌ اين‌ همه‌ سال‌، شُكُلات‌ها از حیّز انتفاع ساقط می شد."
انكيزيسيون‌ نيز مثل‌ هر سازمان‌ ديگرى‌ كه‌ با بودجه دولت‌ اداره‌ مى ‌شود، كاركنانى‌ بيش‌ از تعداد مورد نياز خود داشت‌. فقط‌ مبلغ‌ حقوق‌ پرداختى‌ به‌ كاركنان‌، 85 در صد بودجهء آن را مى ‌بلعيد. گرانى‌ و تَوَرم‌ حاكم‌ بر جامعه‌ در تمامى‌ طول‌ قرن‌ هفدهم‌، حكم‌ مى ‌كرد كه‌ دست‌ مزد اين‌ كاركنان‌ را در حّد يك‌ حقوق‌ بخور و نمير نگهدارند. اين‌ قحطى‌ و گرانى‌ كمرشكن‌ زمينه مساعدى‌ را فراهم‌ ساخت‌ تا كارمندان‌ و مأموران‌ رده ‌هاى‌ پائين‌، به‌ رشوه ‌گيرى‌ و گرفتن‌ حق‌ّ و حساب‌ هاى‌ زير جُلى‌ روى‌ بياورند. ميزان‌ پاداش ‌ها و مزاياى‌ پرداختى‌ نيز چيزى‌ در حدود 45 درصد حقوق‌ كاركنان‌ را تشكيل‌ مى ‌داد، به همين جهت تصميم‌ گرفته‌ شد در صورت‌ تقاضاى‌ مُتّهَم‌، مجازات هاى‌ حَبس‌ و «اَنگ‌» با پرداخت‌ جريمه‌ قابل‌ خريد باشد. منظور از "اَنگ" يا sambenito، لباس و يا علامت به خصوصی بود كه به نشانهء بد دينی و يا محكومیّت در دادگاه شرع، محكوم موظّف بود آن را در جشن ها و يا مراسم مذهبی بپوشد و يا به لباس خود نصب كند. "سامبنيتو" در زبان اسپانيائی قديم به معنی "كيسهء تبرّك شده" است. می توان آن را با قيد احتياط به صورت "جامهء اَزرق" و يا "دلق اَزرَق" و يا "لباس ازرق" ترجمه كرد. می گويم با قيد احتياط، زيرا جامهء ارزق، رنگ خاكستری داشت در حالی كه "سامبنيتو" به رنگ زرد و يا نارنجی بود. "جامهء ازرق" در متن های ادبی فارسی، زياد به كار رفته است و به طوريكه از كلام حافظ بر می آيد، عده ای نيز آن را برای عوام فريبی بر تن می كرده اند؛ چنانچه در بيتی می گويد:
"غلام همّت دُردی كشان[1] يك رنگم،
نه آن گروه كه ازرق لباس و دل سيه اند."
در زمان سلطهء رژيم نازی در آلمان و در برخی از سرزمين هائی كه به تصرّف اين رژيم در آمد، يهودی ها مجبور بودند، علامتی را به لباس خود بدوزند تا از بقيهء افراد جامعه متمايز گردند. در افغانستان نيز، درماه های پايانی عمر رژيم طالبان، هندو ها و بودائيان را مجبور كردند كه چنين علامتی را به لباس خود بدوزند تا از مسلمانان متمايز باشند. رهبران طالبان، در توجيه اين عمل خود می گفتند كه می خواستند امنیّت اين گونه اقليت ها را در جامعهء اسلامی افغانستان تضمين كرده باشند. در ايران هم، در ماه های نخستين پس از انقلاب عده ای از "حاج اوغلی"[2] ها خيلی سعی كردند تا با گرفتن فتوائی از "آيات عظام" چنين لباسی را نيز بر تن زردتشتيان، مسيحيان و كليميان ايران بكنند كه بروز جنگ تحميلی بر ملّت های ايران و عراق باعث شد كه انجام اين كار به بوتهء فراموشی سپرده شود
.
حتّى‌ خود پاپ‌ اعظم‌ نيز به‌ بركت‌ اين‌ تصميم‌ جديد و فروش مجازات های زندان و "انگ"، منافع‌ مالى‌ زيادى‌ را نصيب‌ دربار خود ساخت‌.
حرص‌ پول و مال دنيا‌، عامل‌ تعيين‌ كننده ‌اى‌ در صدور رأى‌ دادگاه هاى‌ شرع‌ به‌ شمار مى‌آمد. حتى‌ به‌ مواردى‌ نيز بر مى ‌خوريم‌ كه‌ دادگاه هائى‌ به‌ خاطر لجبازى‌ با مقامات‌ بالاتر همهء آنچه‌ را كه‌ توسط‌ آنها رشته‌ شده‌ بود، پنبه‌ كرده و پَتهء زد وبند هاى‌ پشت‌ پرده‌ را روى‌ آب‌ انداخته اند. در سال‌ 1516 تعداد قابل‌ توجهى‌ از مسيحيان‌ يهودى ‌الاصل‌ پرتغالى‌ در شهر سِویّا در زندان هاى‌ انكيزيسيون‌ در بَند بودند. برخى‌ از هم ‌كيشان‌ اين‌ زندانيان‌، با پيشنهاد پرداخت‌ پول‌ به‌ مادريد و رُم‌ (دربار پاپ‌) در صدد رهائى‌ آنان‌ برمى ‌آيند. پاپ‌، شرط‌ را می پذيرد و طى‌ ياد داشت‌ مختصرى‌ به‌ مقامات‌ انكيزيسيون‌ در اسپانيا ابلاغ‌ می كند كه‌ افراد محبوس‌ در سِویّا را عفو كرده‌ و آنها رابه‌ آغوش‌ كليسا بر گردانند. طبق‌ اين‌ دستور پاپ‌، مى ‌بايست‌ انجام‌ مراسم‌ «احكام شرعی‌» كه‌ قرار بود در آن برخى‌ از اين‌ زندانيان‌ سوزانده‌ شوند، باطل‌ مى ‌شد. دادِ حاكمان‌ شرع‌ اسپانيا با دريافت‌ پيام‌ پاپ‌، به‌ آسمان‌ بلند شد. آن ها گفتند: «حالا كه‌ تاريخ‌ برگزارى‌ مراسم اعلام‌ شده‌ و حتى‌ كارت‌هاى‌ دعوت‌ نيز فرستاده‌ شده‌ است‌، چگونه‌ مى‌ توانيم‌ حرف‌ خود را پس‌ بگيريم‌؟. اين‌ كار آبروئى‌ براى‌ دادگاه‌ شرع‌ باقى‌ نمى‌گذارد». ديوان عالى‌ قضائى‌، شكايت‌ حُكّام‌ شرع‌ را به‌ جا دانست‌ و دستور داد كه‌ مراسم‌ طبق‌ برنامه‌ اجراء شود. اين‌ مراسم‌ مُرتَد كيفرى‌ كه‌ با شكوه‌ فراوان‌ برگزار شد، بسيار عبرت ‌انگيز هم‌ بود، زيرا متهمان‌ هرگز طلب عفو نكردند و نخواستند كه‌ از وجود آنها به‌ عنوان‌ وسيله‌ اى‌ براى‌ تبليغات مذهبی استفاده‌ شود.
كار حاكمان‌ شرع‌ نيز، مانند كار هر كارمند دولتى‌ ديگرى‌ مورد بازرسى‌ قرار مى ‌گرفت‌. در صورت‌ مشاهده كم‌ كارى‌ و يا عدم‌ هم ‌آهنگى‌ لازم‌ با هدف ‌هاى‌ انكيزيسيون‌، حقوق‌ و مزاياى‌ او قطع‌ مى‌شد. يكى‌ از حاكمان‌ شرع‌ موسوم‌ به‌ وایِه‌ سى‌يو(Vallecillo) در سال‌ 1587 (966 هجرى‌ شمسى‌) كه‌ ‌ به‌ پرونده صوفى‌ مَسلَكان‌ِ شهر بائِزا(Baeza) رسيدگى‌ مى‌كرد، به‌ علّت‌ نداشتن‌ كارائى‌ لازم‌، توسط‌ دادگاه‌ كوردوبا(قُرطُبَه‌) به‌ پاى‌ ميز محاكمه‌ كشيده‌ شد. در كيفرخواست‌ صادره‌ عليه‌ او به‌ بيش‌ از صد مورد اتهام‌ بر مى ‌خوريم‌: « موقع‌ رسيدگى‌ به‌ پرونده‌ها دقّت‌ و توجّه‌ لازم‌ را طبق‌ نظر و اهداف‌ اين‌ سازمان‌ مقدّس‌ مبذول‌ نداشته‌ است‌». «اِفشاى‌ اَسرارِ دادگاه‌». «حضور در يك‌ مهمانى‌ در خانه‌اى‌ نزديك‌ به‌ منزل‌ متهّمان‌ رديف‌ اوّل‌». «تعريف‌ و تمجيد متّهمان‌ از طرز رفتار و سلوك اين‌ حاكم‌ شرع‌». «اِغماض‌ زياده‌ از حّد». اين‌ حاكم‌ شرع‌ سرانجام‌ موفّق‌ شد كه‌ از بسيارى‌ موارد تبرئه‌ شود و فقط‌ به‌ او يك‌ اِخطار نامه كتبى‌ دادند كه‌ از اين‌ پس‌ قاطعیّت‌ بيشترى‌ در كار خود نشان‌ دهد
.

 

 
 

تاريخ انكيزيسيون اسپانيا بخش 10

مادريد – رسول پدرام

Madrid – Rassoul Pedram Nuri
rpnuri@yahoo.es
جمعه 5 تير 1383


خونخوار ترين حاكم شرع تاريخ

Tomas de Torquemada

 

مگر مى ‌شود قلم‌ به‌ دست‌ گرفت‌ و درباره انكيزيسيون‌ اسپانيا مطلبى‌ نوشت‌ ولی از توماس‌ دِ تُركِمادا،  يادى‌ نكرد؟!. همان طوری كه‌ در صفحات‌ پيشين‌ اشاره‌ شد، توماس‌ دِ تُركِمادا براى‌ حضور در اين‌ كتاب‌ در نوبت‌ ايستاده‌ بود و حال‌ وقتش‌ رسيده‌ است‌ كه‌ خود را به‌ خوانندگان‌ معرفی كند. نمی دانم‌ خود او به‌ قضا و قَدَر اِعتقاد داشته‌ است‌ يا نه‌، زيرا حتّى‌ دست‌ تقدير نيز اسمى‌ را براى‌ او رقم‌ زده‌ است‌ كه‌ بوى‌ گوشت‌ جِزغاله‌ از آن‌ به‌ مَشام‌ مى ‌رسد. زيرا در زبان اسپانيائی "كمادا"  يعنی سوخته. بنا به‌ نوشتهء خوان‌ آنتونيو يورِنتِه  ‌ اوّلين‌ كسی كه جرأت كرد‌ و كتابی[1] برای نخستين بار در نقد انكيزيسيون اسپانيا به رشتهء تحرير در آورد، توماس‌ دِ تُركِمادا در مقام‌ رياست‌ كل‌ دادگاه هاى‌ شرع‌، بيش‌ از ده‌ هزار نفر را زنده‌ در آتش‌ سوزاند و بيست‌ و پنج هزار نفر ديگر را به‌ مجازات‌هاى‌ سخت‌ رسانيد. خود او بر سوختن دو هزار نفر شخصاً نظارت كرده است[2].
نويسندگان‌ اروپا هميشه‌ در آثار خود از او با عنوان‌ مردى‌ مَظهَر تعصبات‌ خشك‌ مذهبى‌، خونخوار، بى ‌رحم‌ كه‌ حتّى‌ ذرّه ‌اى‌ رحم و شَفَقَت‌ در وجودش‌ ديده‌ نمى ‌شد، ياد كرده ‌اند. تصويری از او كه در كتابخانه ملّى‌ اسپانيا در مادريد نگهدارى‌ مى‌شود - و شما آن‌ را در اين‌ كتاب‌ ملاحظه‌ مى‌فرمائيد - اَجزاى‌ چهره او را به‌ صورت‌ مردى‌ بسيار جدّى‌، با لب هاى‌ به‌ هم‌ فشرده‌ و نگاهی‌ نافِذ نشان‌ مى‌دهد.
او كه‌ مردى‌ آرام‌ و در ضمن با معلومات‌ به‌ نظر می رسيد، و يا لااقّل‌ به‌ افراد عامى‌ و بى‌ سواد، خود را اين‌ چنين‌ شناسانده‌ بود، صومعه[3]‌ را براى‌ جلوس‌ بر‌ مَسنَد قضاوت، ‌و به‌ منظور برقرارى‌ عدل‌ الهى‌ بر روى‌ زمين‌، ترك‌ كرد.
آن هائى‌ كه‌ از ظلم‌ و ستم‌ اربابان‌، مالكان‌ و عُمّال‌ دولتى‌ جانشان‌ به‌ لب‌ رسيده‌ بود، حرف هايش‌ را باور كردند و به‌ حمايت‌ از او بر خاستند. حتّى‌ برايش‌ كراماتى‌ نيز قائل‌ شدند. نوشته‌اند: «هنگامی كه‌ گور او را نبش كردند تا استخوان هايش‌ را به‌ جاى‌ ديگرى‌ برده‌ و دفن‌ كنند، عطر دل ‌انگيزى‌ از آن‌ برخاست‌. مردم‌ به‌ سجده‌ افتادند و در برابر باقى‌ مانده اَجزاى‌ بدن‌ او نماز گزاردند».
تُركِمادا به‌ سال‌ 1420 (621 هجرى‌ شمسى‌) در شهر وایّا دوليد[4] در اسپانيا و در يك‌ خانوادهء مذهبى‌ ديده‌ به‌ جهان‌ گشود. عموى‌ او يكى‌ از كاردينال هاى‌ مسيحى‌ از فرقه دومينيك‌ بود. ازاينرو تُركِمادا نيز به‌ پيروى‌ از عموى‌ خود به‌ آن‌ فرقه‌ پيوست‌ و با عشق‌ و علاقه‌ به‌ تحصيل‌ علوم‌ مذهبى‌ پرداخت‌. وى‌ در جوانى‌ به‌ سرپرستى‌ صومعه سانتاكروز در شهر سِگوويا سگوويا منصوب‌ شد و مدّت‌ 22 سال‌ در اين‌ مقام‌ باقى‌ ماند. او روابط‌ نزديكى‌ با شاه‌ و ملكه كاتوليك[5]‌ داشت‌ و اعتراف ‌گير آن ها بود. او در سال‌ 1483(862 هجرى‌ شمسى‌) به‌ مقام‌ رياست‌ كل‌ حاكمان‌ شرع‌ رسيد و به‌ «حاكم‌ شرع‌ اَعظم‌» مُلَقّب‌ گرديد
.
كمتر غذا مى‌خورد و از غذاهاى‌ لذيذ، مُتنفّر بود. در رختخواب خشن مى ‌خوابيد، لباس هاى‌ ساده‌ مى ‌پوشيد، هم‌ به‌ خودش‌ سخت‌ مى‌گرفت‌ و هم‌ به‌ ديگران‌. به‌ اَحدى‌ رَحم‌ نمى ‌كرد و در توفان‌ پيش‌ آمد ها مى‌دانست‌ چگونه‌ راه‌ نجات‌ خود را پيدا كند. حتّى‌ ملكه‌ را نيز به‌ خاطر اينكه‌ اجازه‌ داده‌ بود، نجّاران‌ در يك‌ روز تعطيل‌، براى‌ تمام‌ كردن‌ يك‌ جايگاه‌ مخصوص‌ برگزارى‌ جشن‌، كار بكنند مورد سرزنش‌ قرار داد. هميشه‌ از زرق‌ و برق‌ ظاهر فريب‌ دُنيوى‌ پرهيز داشت‌. از پذيرفتن‌ سراسقفى‌ شهر سِویّا (سويل) و ساير پست‌هاى‌ مهّم‌ سر باز زد و تنها شغل‌ سازمان دهى‌ به‌ تشكيلات‌ انكيزيسيون‌ را كه‌ تكليفى‌ شرعى‌ و الهى‌ براى‌ خود تلقّى‌ مى ‌كرد پذيرا شد. از اين‌ گذشته‌، اين‌ سِمَت‌ خواست ها، آرزوها و يا به عبارت ديگر عقده هائی را كه‌ او در سر مى ‌پرورانيد و در دل داشت، بهتر بر آورده‌ مى ‌كرد. تُركِمادا بر اين‌ باور بود كه‌ پيشرفت هاى‌ اجتماعى‌ دگر انديشان و روشنفكران، موقعیّت‌ دين‌ را در جامعه‌ به‌ خطر مى ‌انداخت‌. در نامه ‌اى‌ خطاب‌ به‌ دربار نوشته‌ است‌: «... بايد آن ها را از جامعه طَرد كرد... و مى ‌بايست‌ هر جا كه‌ مى ‌روند، علامتى‌ با خود داشته‌ باشند تا معلوم‌ شود كه‌ آنها مسيحى‌ نيستند.»
اطّلاعات‌ زيادى‌ در باره زندگى‌ خصوصى‌ اين‌ مرد بسيار جدّى‌ و كم‌ حرف‌ در دست‌ نيست‌. ولى‌ از مختصر اطّلاعاتی‌ ‌ كه در بارهء او بر جای مانده، چنين‌ برمى‌آيد كه‌ وى‌ علاقه زيادى‌ به‌ خانواده‌ و روستاى‌ محّل‌ زادگاهش‌ تُركِمادا[6]، داشته‌ است‌. تا جائی كه‌ پلى‌ در آن جا ساخته‌ و كليساى‌ ده‌ نيز به‌ امر او نوسازى‌ شده‌ است‌. هميشه‌ از پدرش‌ با احترام‌ ياد مى ‌كرده‌ و به‌ ياد او محرابى‌ در صومعهء سان‌ پِدرو واقع‌ در وایّادوليد تأسيس‌ كرده است. از آن جائی كه‌ مقررات‌ صومعه‌، اجازه انجام‌ چنين‌ كارى‌ را نمى ‌داد، راهبان‌ آنجا، محراب‌ مزبور را از بين‌ بردند. اين‌ عمل‌ خشم‌ تُركِمادا را بر انگيخت‌ و او در وصیّت‌ نامه خود قيد كرد كه‌ اِعانه ‌هائى‌ را كه‌ به‌ اين‌ صومعه‌ اختصاص‌ داده‌ بود قطع‌ كنند.
تُركِمادا زمانی كه‌ با قاطعیّت‌ و مشتى‌ آهنين‌، تشكيلات‌ انكيزيسيون‌ را اداره‌ مى ‌كرد، نخستين‌ آئين ‌نامه‌ را براى‌ آن‌ تنظيم‌ كرد و در رأس‌ دادگاه هاى‌ شرع‌ نيز حاكمانى‌ گُماشت‌ كه‌ فقط‌ مورد تأييد او بودند. او در تاريخ شانزدهم سپتامبر 1498 (برابر با سوم مهرماه 877 هجری خورشيدی) ديده از جهان فرو بست. ولی با مرگ او جامعهء اسپانيا نه تنها از شرّ وجود اين دستگاه جهنمی رهائی نيافت، بلكه سايهء منحوس دادگاه های شرع همچنان تا 345 سال ديگر، يعنی تا سال 1843 ميلادی (برابر با 1222 هجری شمسی زمان سلطنت محمّد شاه قاجار در ايران و دوست محمّد خان در افغانستان)؛ در همه جا گسترده بود. در اين سال بود كه پارلمان اسپانيا با تصويب قانونی موجودیّت آن را غير قانونی اعلام كرد. در آرشيو های آن را لاك و مهر كردند و ابزار های شكنجهء آن را به موزه ها منتقل ساختند[7].
تنها حاكم شرع رقيبی كه برای تُركمادا در تاريخ می توان سراغ داشت، مرحوم آيت الله خلخالی است. اين دو ستارهء درخشان آسمان ديانت و رهروان راه عصمت و طهارت كه هر دو مویّد به تأييدات "مقام رهبری" بودند، دارای وجوه مشترك زيادی هستند. تركمادا با پشت گرمی به اوامر حضرت پاپ اعظم آن موقع و آيت الله خلخالی با پيروی از منويات پيامبر گونهء حضرت امام امت به تحكيم مبانی دين مبين و برقراری عدل الهی بر روی زمبن می پرداخت و كشور را از وجود صاحبان دانش تهی و در عوض جيب اوباش تحت فرمان خود را با مال و زر پر می ساخت. تركمادا هم مانند خلخالی كار خود را با اعدام مقسدين فی الارض (نزول خور ها، فاحشه ها، هم جنس گرايان، اقلیّت های مذهبی يهودی و مسلمان و هر كسی را كه به ظنّ خود بی دين و يا غير كافر تشخيص می داد) شروع كرد. ولی روش تركمادا با آيت الله خلخالی در يك مورد با هم تفاوت دارد. درست است كه تركمادا و حاكمان شرع دست نشاندهء او از بچهء دوازده ساله گرفته تا پير زن هشتاد ساله را در آتش سوزاندند ولی دست كم اين همّت را داشتند كه از تخريب آثار تاريخی خود داری كنند. ولی مرحوم خلخالی به محض دريافت حكم خود از دست امام امت، فتيله و ديناميت بر داشت و به جان آرامگاه رضا شاه افتاد. آن را با خاك يكسان و يا به قول خودش، تبديل به ميستراب (مستراح) برای زوّار شاه عبدالعظيم كرد.
اين بنا نيز (مانند شهياد - آزادی) از شاهكار های معماری معاصر ايران به شمار می آمد و تلفيقی بود از معماری آتشكده های ساسانی (از بيرون) و
آرامگاه ناپلئون بناپارت (از درون)[8]. اميدوارم اين بدعت ناپسند در مورد آرامگاه هيچكس ديگری هرگز تكرار نشود.
شگفت اينكه پايان زندگی خلخالی و تركمادا و حتّی سرنوشت آن ها پس از مرگ نيز، شبيه هم است. در دنيای كاتوليك، رسم بر اين است كه مقام رهبری كاتوليك های جهان، خادمان شرع انور را پس از مرگ؛ به يك درجه ترفيع مفتخر می سازد و معمولاً آن ها را به مقام قدیّسی (سانتو، سان، سنت) ارتقاء می دهد. مثلاً همانطوريكه در مورد پدرو آربوئس (اوّلين شهيد محراب) ملاحظه كرديد؛ پس از كشته شدن، به سان پدرو (پدروی قدّيس) ملقّب گرديد. ولی در مورد توماس د تركمادا چنين نشد. نه فقط به مقام فدّيسی نرسيد، بلكه در هيچ جای اسپانيا، خيابان، ميدان و يا كوچه و حتّی پس كوچه ای را نمی توان يافت كه به نام او نامگذاری شده باشد. پس از مرگ خلخالی نيز لااقّل از حضرت حجت الاسلام و المسلمين خاتمی مدّ ظله العالی انتظار داشتيم، سميناری در بارهء افكار و اقوال و كردار آن شاهكار عالم خلقت تشكيل می داد و كتابی نيز شامل فهرست اسامی كسانی كه به دست او و به امر حضرت امام راهی آن دنيا شدند منتشر سازد، ولی نساخت و نكرد. و مثلی است عاميانهء فارسی كه می گويد:
شهری كه نداره ريش سفيد،
به بُز ميگن[9] عبدالرشيد.
در طول سال های سياه سلطهء ارتجاع، حاكمان شرع بی عار و رياكار، چنان لطمه ای به ساختار سياسی و اجتماعی زدند كه اسپانيا به كشوری عقب مانده، منزوی و فاسد در قارهء اروپا تبديل شد. ترويج خرافات و موهومات در بين مردم و تشويق آنان برای حضور در صحنه های وحشيانهء مراسم اجرای احكام شرعی، مانند مرتد سوزی و شلاق زنی در ملا عام، موجب گرديد كه شرافت و فضيلت انسانی به پائين ترين حدّ خود در جامعه تَنَزُّل كند. حاكمان شرع كه خود جانيانی بودند در لباس روحانی؛ و يا روحانيانی بودند جنايت پيشه كه آزار و كشتن ديگران را تكليفی شرعی برای خود می دانستند ازمشاهدهء زجر و مرگ انسان های ديگر لذّت می بردند و از مردم ساده دل شهر ها و روستا نيز می خواستند كه در اين لذّت ساديستی آنان را تنها نگذارند. در صفحات آينده خواهيد ديد كه چگونه اين گردن كلفت های مفتخور، مردم را اعم از زن و مرد و بچهء خردسال به حضور در ميدان های اعدام تشويق می كردند تا نظاره گر اجرای آراء رذيلانهء صادر شده توسط اين دادگاه ها باشند. انسان ها در اثر موعظه های اين جاهلان چنان مسخ شده بودند كه روزی در طول يكی از مراسم اجرای احكام شرعی، چون كسی را نسوزاندند، صدای اعتراض مردم بلند شد.
از آن جائی كه فرهنگ اسپانيا نيز مانند فرهنگ ايران، فرهنگی است استوار و پويا؛ در برابر گردباد ارتجاعی كه وزيدن گرفته بود، اندكی سر خم كرد ولی نشكست. و ازين رو است كه می بينيم در همان سال های سياه با وجود اختناق و سانسور شديد، بزرگانی از اين كشور بر خاسته اند و شاهكار هائی جاودانه در همهء زمينه های ادبی، فلسفی و هنری به جامعهء بشری عرضه كرده اند. افسوس كه اين فرهنگ سرشار و پربار در دنيای فارسی زبان چنانچه بايد شناخته شده نيست و آثاری كه از آن به فارسی در آمده است از حّد ترجمه های سر و پا شكسته و آن هم از زبان های ديگر فرا تر نمی رود.[10].

 

ايران امروز   iran emrooz (نشريه خبری ـ سياسی الكترونيك)
----------------------------------------------------------------------------------

تاريخ انكيزيسيون اسپانيا بخش 11

مادريد – رسول پدرام

Madrid – Rassoul Pedram Nuri
rpnuri@yahoo.es
شنبه ٢٧ تير 1383

با عرض پوزش از وقفه ای ناخواسته، كه به علت مسافرت من در انتشار تاريخ انكيزيسيون اسپانيا پيش آمد؛ اينك دنبالهء مطالب ...

محاكمهء لا گواردا


لاگواردا (la Guarda) نام شهری است واقع در ايالت گاليسيا (در شمال غربی اسپانيا). در روز جمعهء مُقَدّس (روز مصلوب شدن حضرت مسيح) سال 1490، كودكی مسيحی در اين شهر ناپديد گرديد. شايع شد كه يهودی ها او را دزديده اند. عده ای گفتند كه ربايندگان يهودی آن كودك، پس از كشتن، قلب او را در آورده اند و با آن به جادوگری پرداخته اند؛ عده ای نيز معتقد بودند كه يهودی ها پس از بريدن سر او، خونش را نوشيده اند.
توماس دِ تركمادا، شخصاً رسيدگی به اين ماجرا را به عهده گرفت. هشت نفر در ارتباط با گم شدن آن كودك مسيحی دستگير شدند: شش نقری يهودی الاصل كه تغيير مذهب داده و مسيحی شده بودند و دو نفر يهودی. محاكمهء اين عده نزديك به يك سال طول كشيد و اعلام شد كه هر هشت متهّم در طول محاكمه به ارتكاب جرم اعتراف كرده اند. آن ها را بلافاصله زنده در آتش سوزاندند. نوشته اند كه خود توماس دِ تركما شخصاً بر اجرای حكم دادگاه نظارت كرده است. پس از اينكه، آن نگون بخت ها را سوزاندند و خاكسترشان را هم بر باد دادند، در اين جا بود كه ناگهان به قول تهرانی ها "دو هزاری" امت ايثارگر اقتاد. مردم از خود پرسيدند، قضات شرع چگونه از نحوهء قتل او اطّلاع پيدا كردند در حالی كه جنازهء اين كودك هرگز پيدا نشد؟! وانگهی پدر و مادر اين كودك چه كسانی بوده اند؟ از آن گذشته وقتی كه يهودی می خواهد گوشت بخورد حتماً بايد رگ های آن را بيرون بكشد و دور بيندازد (گوشت كوشر)؛ چه رسد به اينكه خون بخورد!. ولی به هر حال حكمی بود كه توسط حاكمان شرع صادر شده و به مرحلهء اجرا در آمده بود.
اكنون، پس از گذشت پانصد سال، وقتی كه صفحات تاريخ آن زمان اسپانيا را ورق می زنيم، می بينيم كه انجام آن محاكمهء كذائی بهانه ای بيش نبوده است و حاكمان شرع با توسل به آن فقط خواسته اند احساسات مردم را به نفع خود و عليه دگر انديشان تحريك كنند و زمينه را برای برپائی دستگاه ريا و ارتجاع فراهم سازند كه موفّق هم شدند.

جاسوسی برای رستگاری


هر دادگاه شرع، دست‌ كم‌ سالى‌ يكبار، با صدورحكمى‌ يكايك‌ مؤمنان‌ را موظّف‌ مى‌ساخت‌ كه‌ با مراجعه‌ به‌ دفاتر آن، افرادى‌ را كه‌ مرتكب‌ مُنهیّات‌ و اعمال‌ خلاف‌ شرع‌ شده‌ بودند، معرفى‌ كنند.
جاسوسی، سخن چينی و فضولی در كار اين و آن، در مسيحيت نيز مانند همهء دين های ديگر، عملی نكوهيده و زشت به شمار می آيد. حتّی دعائی نيز در مراسم مذهبی در كليسا ها خوانده می شود كه می گويد: "خداوندا ما را داور كار های نيك و بد ديگران قرار مده." ولی گوش پدران روحانی به اين حرف ها بدهكار نبود و آنان می گقتند وقتی كه دين خدا در خطر است، همه بايد جاسوس باشند. در قرآن كريم نيز در آيهء 11 از سورهء الحُجُرات تصريح شده است كه: " و لاتجسسوا و لا یًغتًب"[2] (جاسوسی و غيبت نكنيد). ولی از آن جائيكه سه كالای اصلی دكان روحانیّت يعنی جهل و جنگ و شهادت؛ بدون جاسوسی، خريداری نمی تواند داشته باشد تا سر پا بماند، ازينروست كه در رژيم های خود كامه، و به ويژه در رژيم های مبتنی بر ايده ئولوژی (اعم از كمونيستی و يا مذهبی)، تشويق مردم به انجام عمل كثيف جاسوسی و سخن چينی از اولویّت خاصی بر خوردار است و در نظام های مذهبی جزو تكاليف شرعی به شمار می آيد. با وجود اينكه چهل و پنج سال از انقلاب كوبا می گذرد، هنوز هم رفيق كاسترو در ورّاجی های خود از ملّت قهرمان و انقلابی كوبا می خواهد كه حواسشان به ضدّ انقلاب باشد و آن ها را لو بدهند.
در اين گونه نظام ها، چه پدرانی كه توسط فرزندان و چه فرزندانی كه به دست پدران و مادران، معلّم ها توسط شاگردان و برادران به دست برادارن به دست جلاّدان گرقتار نيامده اند!. تنها امتيازی كه رژيم های خود كامهء كمونيستی - از اين بايت - بر نظام های ديكتاتوری مذهبی دارند، اين است كه كمونيست ها لااقل پای خدا و پيغمبر را در گير فعالیّت های اطلاعاتی و ضدّ اطلاعاتی نمی كنند[3].
اگر دادگاه‌ شرع‌، سیّار بود، قبلاً حضور خود را به‌ مقامات‌ محلّى‌ اطّلاع‌ مى ‌داد تا از تاريخ‌ ورود اعضای آن‌ با خبر باشند. متن‌ اعلامیّهء‌ ورودی بر اساس رهنمود های كتاب‌ «آئين نامهء‌ حاكم‌ شرع»‌، تهیّه‌ و تنظيم‌ مى‌شد. اين‌ گونه‌ آگهى‌ها كه‌ در معابر عمومى‌ نصب‌ مى ‌شد و جارچيان‌ نيز متن‌ آن‌ را جار مى‌زدند با اين‌ جمله‌ آغاز مى‌گرديد: «با درود و دعوت به اطاعت‌ سريع‌ از اوامر اين‌ خادم شرع‌ مُقَدّس، از شما مى ‌خواهيم‌ كه‌ روز يكشنبه آينده‌، جهت‌ استحضار از پاره ‌اى‌ موضوعات‌ عبادى‌ در مراسم‌ نماز جماعت،‌ در كليسا حضور به‌ هم‌ رسانيد
».
از اين‌ لحظه‌ به‌ بعد و تا شروع‌ مراسم‌ كليسا، در سلمانى‌ها، قهوه ‌خانه‌ ها و هر جا كه‌ چند نفر دور هم‌ جمع‌ مى ‌شدند، فقط‌ صحبت‌ از اعلاميهء‌ انكيزيسيون‌ بود‌ و مردم‌ راجع‌ به‌ چيز ديگرى‌ حرف‌ نمى ‌زدند. جوّى‌ از سوءظّن‌ بر همه‌ جا سايه‌ سنگين‌ خود را مى ‌گسترد و بازار شايعات‌ و گُمان ‌زنى‌ها رونق‌ مى ‌گرفت. كسى‌ چه‌ مى ‌دانست شايد يك دگر انديش، يك مسلمان‌ و يا يهودى‌ كه‌ در خفا به‌ انجام‌ مراسم‌ آباء و اجدادى‌ خود مى ‌پرداخت و يا ‌ روشنفكری كه‌ حرف‌ كشيش‌ها را جدّى‌ نمى ‌گرفت در بين‌ آنها وجود داشته و‌ آن ها از وجود او بی خبربوده اند. همه‌ از هم‌ مى ‌ترسيدند، همسايه‌ از همسايه‌، مُعَلّم‌ از شاگرد و حتّى‌ پدر و مادرها نيز از فرزندان‌ خود بيم‌ داشتند. مبادا نا خواسته چيزى‌ گفته‌ باشند كه برداشت‌ بدى‌ از آن‌ ‌ شده‌ باشد. از همه‌ بيشتر خانواده‌ هائى‌ در بيم‌ و هراس بودند كه‌ يكى‌ از اعضاى‌ آنها در مسافرت‌ می بود. زيرا مى ‌ترسيدند مردم‌ فكر كنند كه‌ شخص‌ مسافر، خود را از ترس‌ در جائى‌ مخفى‌ كرده‌ باشد‌. شب‌ كه‌ فرا مى ‌رسيد هر كسی‌ در زواياى‌ ذهن خود به‌ جست و جو مى ‌پرداخت تا اگر حرفى‌ زده‌ و يا كارى‌ كرده‌ است براى‌ نجات‌ خود و خانواده‌ اش چاره ‌اى‌ بينديشد. خودش هم‌ اگر گناهى‌ نكرده‌ بايستى‌ شخص‌ ديگرى‌ را كه‌ حرفى‌ كفرآميز در حضور او زده‌ است‌ معرفى‌ كند و گر نه‌ خود او مُجرم‌ قلم داد می شد.

جناح اصلاح طلب و داستان خودی ها و غير خودی ها


خود روحانيان بهتر از هر كسی ديگر می دانستند كه پايه های موجودّيت نظام شان بر باد است. به همين جهت سعی می كردند كه از بروز هر رويدادی و لو طبيعی به نفع خود و كوبيدن دشمنی موهوم كه ساخته و پرداختهء ذهن بيمارشان بود حّد اكثر استفاده را بكنند. آن ها به خوبی می دانستند كه آغاز آگاهی و بيداری مردم نقطهء پايانی بود بر هستی دم و دستگاه آن ها. ازينرو روزی مردم را از تهاجم فرهنگی شرق (ترويج انديشه های اسلامی و يهودی و تصّوف و عرفان) می ترساندند و روزی ديگر در مراسم نماز كليسا آنان را به مقاومت و گرفتن موضع تهاجمی در برابر نفوذ فرهنگ غرب (افكار پيروان مارتين لوتر و كاتار ها[4]) تهييج و ترغيب می كردند. اگر شاعری شعری می گفت، نقّاشی نقشی می كشيد و يا خواننده ای ترانه ای می سرود كه مقبول طبع آقايان نبود، دشمن و يا "دست نشاندهء فريب خورده و يا عامل نفوذی دشمن خارجی" محسوب می شد كه می بايست با او برخورد جدّی می شد.
نواحی جنوبی شبه جزيرهء ايبريا(اسپانيا و پرتغال) زلزله خيز است كه هر از چند گاه يكبار، انگشت الهی ساكنان اين مناطق را انگولك می كند و خواب شبانهء آنان را پريشان. خوشبختانه در يك قرن اخير در اثر تغيير مصالح ساختمانی و ساختار معماری؛ زلزله ای كه مرگ و ويرانی زياد داشته باشد در اين مناطق رخ نداده است. ولی زمين لرزهء اوّل نوامبر سال 1755مرگ و مير زيادی در پرتغال و اسپانيا در پی داشت. فقط در شهر ليسبون (پايتخت پرتغال) جان بيش از پنجاه هزار نقر را گرفت. در اين هنگام يكی از عالمان دينی به جای اينكه كشيش ها و طلبه ها را از صومعه ها و كليسا ها بيرون
بكشد و به دست آنان بيل و گلنگ بدهد تا به ياری زلزله ها بشتابند؛ بر زبان مبارك جاری ساخت كه: "برادران و خواهران[5] من؛ اين يك امتحان الهی بود." كسی جرأت نكرد كه به او بگويد، آخر مردك بی سواد بی عار عوام فريب؛ چه امتحانی؟ چه كشكی؟ در اين گونه سانحه های طبيعی بخشی از گناه بالا بودن تلفات بر گردن شماست. شمائی كه مليون ها ثروت مردم را به جای خرج در راه رفاه و بهبود زندگی آنان، صرف ساختن بقعه و بارگاه و ترويج دين مبين در كشورهای امريكای لاتين، فيليپين و شهر های امريكای مركزی و شمالی كرديد.
وانگهی چرا بايد خداوند هميشه مردم فقير و مستمند را مورد امتحان و آزمايش قرار دهد؟. اين بدبخت ها كه امتحان ثلث اوّل و دوم و هزارم خود را در طول زندگی مَشَقّت بار خود داده اند، حالا باز هم بايد به قول شما امتحان پس بدهند؟!. عجب معلّم بی انصافی كه به پول دار ها زير جُلی و يواشكی نمرهء قبولی می دهد و آن ها را به كلاس بالاتر می فرستد ولی فقير و فقرا را در برابر سيل و زلزله و طاعون و وبا به حال خود می گذارد تا بمانند و به گردن كلفت هائی مثل شما سواری بدهند! همين شمائی كه تا ديروز آن همه جنگ های پر خرج و ويرانگر و بی حاصل اسپانيا را در نقاط مختلف جهان موهبتی الهی و فرصتی برای اشاعهء كلام خدا می دانستيد.[6]
عجيب اينكه حضرات از رو نرفتند و همين مزخرفات را در زلزلهء سی ام سپتامبر 1999 در مكزيك نيز تكرار كردند و اين بار از آن به عنوان عقوبت الهی (Castigo de Dios) نام بردند. ولی اين دفعه ديگر حنايشان رنگ سابق را نداشت و روزنامه نگاران حسابی پنبهء آن ها را زدند. چون مكزيك هم مرز با ايالات متحدهء امريكا است و مردم آن كشور شبانه روز، راديو و تلويزيون های امريكائی را می گيرند. مكزيكی ها به چشم خود می ديدند كه چگونه وقتی زلزله ای با شدّتی بيشتر از زلزله های كشور شان در كاليفرنيا اتّفاق می اقتد كسی جز تعدادی انگشت شمار نمی ميرد و عقوبت و امتحان الهی هم در كار نيست، در نتيجه به ريش رهبران مذهبی خنديدند و حرف های آنان را به مسخره گرقتند.
پدران روحانی كه خود را از هر جهت "ولی امر" و صاحب اختيار انسان ها می دانستند آن ها را به دو گروه "خودی" و "غير خودی" تقسيم كرده بودند. تكليف "غيرخودی" ها روشن بود؛ ولی "خودی" ها نيز به دو دسته تقسيم می شدند: اقتدار گرا (يا تند رو) و اصلاح طلب (يا ميانه رو). افراد وابسته به گروه اقتدار گرا در واقع همه كارهء نظام بودند، حتّی در موارد زيادی حضرت پاپ اعظم را هم به كاتوليك بودن قبول نداشتند. كه به چند مورد در صفحات قبل اشاره شد. در عوض افراد وابسته به گروه اصلاح طلب، به غير از يك نفر، آدم های هالو و پخمه های ساده لوحی بودند كه سعی می كردند تا انكيزيسيون را از درون اصلاح كنند و آن را با پيشرفت زمان هم آهنگ سازند. آن يك نقر( كه پيش تر هم اسم او را برده ام) خوان آنتونيو يورنته (Juan Antonio Llorente) بود. خود او كه از مقامات طراز اوّل انكيزيسيون اسپانيا محسوب می شد و سمت دبيركلی آن را داشت، از طرف دستگاه رهبری مأمور شد كه اصلاحاتی در نحوهء ادارهء آن به وجود آورد. ولی روانش شاد باد كه زد به سيم آخر و نوشت آن چه را كه حاكمان شرع، حتّی انتشارش را در خواب هم نمی ديدند. البته تنی چند از مورخّان اسپانيا، پيش از يورنته مطالبی در بارهء تاريخ انكيزيسيون اين كشور نوشته
اند، ولی نوشته های آنان بيشتر بر اساس اظهارات كسانی به رشتهء تحرير در آمده است كه چند صباحی از عمر خود را در زندان های ادارهء مُقَدّس گذرانده بودند. به همين جهت آثار آنان ارزش چندانی از نظر پژوهش های آكادميك تاريخی ندارند. در عوض، كتاب دو جلدی يورنته، اثری است كاملاً مستند به اسناد معتبر كه با قلمی بسيار شيوا و بيانی رسا و دل چسب نوشته شده است. يورنته با استفاده از موقعیّت شغلی خود به تمامی اسناد و پرونده های محرمانه دسترسی داشت. او نه تنها تاريخ انكيزيسيون اسپانيا و كلیّت ساختار آن، بلكه رأی ها صادر شده در دادگاه های شرع، قوانين و تصويب نامه های آن را با قلمی مو شكافانه و با مهارت كامل مورد نقد و بررسی قرار داده است. گذشته از مقام سياسی و مذهبی يورنته در داخل نظام، او شخصی بوده است اديب و بسيار فاضل و تاريخ نويسی توانا و عضو بنياد سلطنتی تاريخ اسپانيا. كتاب او چون در اسپانيا اجازهء انتشار نداشت، در سال 1808 در فرانسه از چاپ خارج شد و به محض انتشار، خود نويسندهء نيز مجبور شد كه كشور خود را ترك كند و به فرانسه پناهنده شود. و در واقع همين كتاب است كه بعد ها مرجع اصلی تاريخ نويسانی قرار گرفته است كه پيرامون انكيزيسيون در اسپانيا قلم زده اند.
از بقيهء افراد جناح اصلاح طلب در انكيزيسيون اسپانيا، جز بی عرضگی، اثر ديگری در تاريخ اين كشور ديده نمی شود. هر چند كه در مواردی سعی كرده اند با راه انداختن جنگ های زرگری، عرض اندامی بكنند؛ ولی هر بار كه خواسته اند، حرفی گنده تر از اندازهء دهان خود بزنند، با يك توپ و تشر از ناحيهء دفتر مركزی از مادريد، ماست ها را كيسه كرده و دنيال كار خود رفته اند.

بخش‌های پيشين

» بخش 1
» بخش 2
» بخش 3
» بخش 4
» بخش 5
» بخش 6
» بخش 7
» بخش 8
» بخش 9
» بخش 10
---------------
[1] - قبلاً در بارهء كاتار ها توضيح داده شده است.
[2] - متن كامل آيه به اين شرح است: "يا ايهاالذين ء امنو اجتنبوا كثيرا من الظّن إنّ بعض الظّن اثم و لا تجسسوا و لا يغتب بعضكم بعضاً ايحبّ احدكم أن یأكل لحم اخيه میّتاً فكرهتموهُ و اتّقوالله إنّ الله توّاب رحيم." (ای آنانكه ايمان آورديد دوری گزينيد از بسی گمانها چه پاره ای از گمانها گناه است و كاوش در كار مردم نكنيد و زشت نستايند پشت سر برخی از شما برخی آيا دوست داريد يكی از شما كه خورد گوشت برادر خويش را مرده همانا ناخوش داشتيدش و بترسيد خدا را خداست فزون توبه پذيرنده مهربان). متن آيه و ترجمه فارسی آن عيناً از روی قرآن چاپ مؤسسه صابرين جمهوری اسلامی ايران نقل شد.
[3] - مشهور است كه در اوائل انقلاب اسلامی در ايران كه سران رژيم مردم را به جاسوسی عليه هم تشويق می كردند، يكی از پسر حاجی ها به عرض امام امت رسانده بود كه می گويند خداوند در قرآن فرموده است "ولا تجسسوا". امام در جواب فرموده بودند كه هر كسی كه می گويد بی خود می گويد، وقتی كه اسلام در خطر باشد همه بايد جاسوس باشند.
در رويدادی كه در تاريخ معاصر ايران به "كودتای نوژه" معروف است - و همين روز ها نيز سالگرد آن می باشد – مسابقه ای بی امان برای نشان دادن ميزان قدرت جاسوسی در ميان هواداران رژيم در گرفت. هر كسی سعی می كرد كه افتخار كشف و لو رفتن آن را از آن خود سازد. برادر بنی صدر (رئيس جمهور هفده مليونی) فرمودند كه روزی خواهری نامه ای در بارهء طرح كودتا به درون اتومبيل رياست جمهوری انداخت؛ برادران سازمان مجاهدين خلق اعلام داشتند كه آن ها آن توطئه را به موقع كشف و خنثی كرده اند؛ كادر رهبری حزب توده نيز لو رفتن آن را در نتيجهء كسب امداد هائی غيبی می دانست كه از آن سوی ارس دريافت كرده بود. تا اينكه خوشبختانه خود حضرت امام امت آب پاكی روی دست همه ريخت و معلوم شد كه عامل لو رفتن و شكست آن كودتا نه آن خواهر مورد اشارهء برادر بنی صدر بوده است، نه برادران سازمان مجاهدين خلق و نه اعضای جديد الاسلام حزب توده: بلكه يك سگ بوده است. حضرت امام توضيح دادند كه روزی پاسدار ها در تعقيب سگی وارد خانه ای شدند و در آن جا به انبار بزرگی از اسلحه و مهمّات بر خوردند و به اين نرنيب توطئهء كودتا كشف شد. جای تعجُّب هم نيست كه در اين گونه نظام ها سگ ها هم وظيفهء جاسوسی داشته باشند چون ما قبلاً به مواردی درطول جنگ ويتنام از جاسوسی گربه ها كه در تعقيب موش ها وارد سفارت امريكا در سايگون می شدند و مذاكرات درون سفارت را از طريق فرستنده ای كه در شكم خود داشتند، به خارج مخابره می كردند، برخورد كرده بوديم
.
به دنبال لو رفتن طرح آن كودتا (كه ماهیّت و هدف آن هنوز هم به درستی روشن نيست)؛ در اجرای منویّات پيامبر گونه ء امام كه گفته بود: "كمترين مجازات آن ها مرگ است." صد ها تن از بهترين جوانان ايران (اعم از نظامی و غير نظامی) را بدون محاكمه و بدون اثبات مجرمیّتشان در برابر جوخه های اعدام قرار دادند، و هزاران تن ديگر نيز يا روانهء زندان شدند و يا با ترك خانه و كاشانهء خود در سرزمين های ديگر آواره گرديدند. در نبود اين نظاميان بود كه نعمت صدام هشت سال مدام بر سر سردمداران رژيم باريدن گرفت و نكبت آن دامنگير مردم بيچاره شد. فقط در همين مادريد بود كه قاچاقچيان اسلحه يك حنای پنجاه و هفت مليون دلاری به ريش آقايان بستند. به قول ايرج ميرزا:
" كوبيدن اشقيا از اين به!؛
دانائی و معرفت ازين بيش؟!. (اشقيا بر وزن "اسب ها" يعنی ستمكاران).
[4] - قبلاً در بارهء كاتار ها توضيح داده شده است.
[5] - روحانيان اسپانيائی زبان موقع خطاب به مردم، به جای "عزيزان من" از عبارت "برادران و خواهران من" استفاده می كنند. و در اشاره به همين مطلب است كه ضرب المثلی اسپانيائی می گويد: "روباه، موقع موعظه به مرغ ها جملهء خود را با "همشيره های گرامی" شروع می كند. " ايرج ميرزا هم می گويد:
"نعوذ بالله از آن اشگ های ديدهء شيخ،
چه خانه ها كه همين آب كم خراب كند!
زمن نترس كه خانم ترا خطاب كنم،
ازو بترس كه همشيره ات خطاب كند." و شگفت دنيائی است دنيای واژه ها و زبان ها! كلمهء "همشيره" در زبان فارسی به معنای هم سن و سال است؛ همان طوری كه سهراب در شاهنامه از مادرش می پرسد: "كه من چون ز همشيرگان برترم؟/ همی ز آسمان بر تر آيد سرم." (يعنی چرا من از بچه هم سن و سال خودم بر تر هستم...؟). ولی همين كلمه در فارسی امروزی به معنای خواهر و در زبان تركی تركيه به معنای "پرستار" (نرس) به كار می رود و "پرستار" و "پرستنده" نيز در فارسی به معنای خدمتكار است.
[6] - فقط در جنگی كه تاريخ وقوع آن به زمان ما نزديك تر است و از آن به عنوان "فاجعهء آنوال Annual " در تاريخ اسپانيا ياد می شود؛ چهارده هزار نفر از جوانان اسپانيائی به دست مجاهدان مسلمان عبدالكريم در مراكش در  

 خاك و خون غلتييدند. اين جنگ در ماه ژوئيه 1921(برابر با 1300 شمسی) اتّفاق افتاد.