سکةِ قلب
کجا شد
آن همه غمخواران و غمخواری؟
چه مانده
ز آدميان، غير مردم آزاری
دلم
گرفته و خاموش، چشم، چشمةِ ابر
که کار
ديده و دل زاری است و بيزاری
مبادا
تکيه بر او رنگ جم زده، ضحاک
کجاست،
کاوة دهگان و زخمه ای کاری؟
ز خون
نوکفنان، خاک لاله زاران است
زاشک
خسته دلان، جويبار خون جاری
چه
مظلمی؟ چه بلائي؟ چه حال بوالعجبی است
که در
سلامت هستی گرفت بيماری
عجب نه
گر بدروغين عزا، عزا گيريم
که جای
خنده و شادی است شيون و زاری
عقاب خشم
و شهامت کجا و ننگ گريز
از آن
شکسته مترسک بدشت هشياری
چراغ همت
اگر چاره ساز بخت شود
شب شکيب
رساند به صبح بيداری
رواج
سکةِ قلب است و سود بی وطننان
بدا بر
او که نداست مکر و مکّاری
متاع
معرفت اين قوم کور دل نخرند
که نيست
در خور سوداگرانِ بازاری
نهان ز
چشم خسان، خاک پاک می بويم
که دل به
مهر وطن بسته ام به دشواری
|